✨بنام آنکه حیات و ممات در ید قدرت اوست ✨
💎
#زندگی_دوباره💎
#قسمت_دوازدهم
-میشود گفت حضور مهربان پدرانه؟
+ وسیع تر از پدرانه.یک معلم، یک استاد، یک راهنمای بی اندازه مهربان.
مدت کوتاهی تامل کرد و سپس:
+ من از حالا به بعد، بارها از این صدا، یاد خواهم کرد. پس بیایید برای راحتی خودمان این صدا، الهام یا القاء را صدای روحانی به بنامیم. چطور است؟
-ما چند وقت پیش با یک نفر مصاحبه کردیم. او این نوع صدا را صدای بی صدا نامید.
+ هرکس که بوده، خوب گفته. اما من، «صدای روحانی» را ترجیح می دهم.
- ایرادی ندارد.
+ خوب، از این پس، به وقتش میگویم: صدای روحانی فلان چیز را گفت یا می گویم من به صدای روحانی، فلان چیز را گفت.یا میگویم:من به صدای روحانی، فلان چیز را گفتم. گرچه منظور این نیست که ما به شکل معمولی حرف زده باشیم.
-تصویب شد.
+ خوب است.
چند ضربه کوتاه به در اتاق خورد. مهندس، خطاب به کسی که پشت در بود گفت:
+بفرمایید.
در، باز شد. پیرمردی که ظاهراً آبدارچی شرکت بود پا به درون گذاشت. با یک سینی که تویش سه استکان چای بود. مهندس تا او را دید، بلند شد و به طرفش رفت. سپاسگزارانه سینی را از دستش گرفت و:
+زحمت کشیدید.،،، لطف کردید.
پیرمرد، نگاهی سرشار از عطوفت به او انداخت:
خواهش می کنم پسرم. اگر چیز دیگری خواستید مرا صدا کنید.
مهندس با صدایی خجول گفت:
+ ممنون درخواستی داشته باشند به شما زحمت میدهم.
پیرمرد رفت. مهندس، سینی را روی میز گذاشت و نشست:
+ ببخشید که امروز نمی توانم به خوبی از شما پذیرایی کنم. انشاءالله فردا در خانهام، رسم میزبانی را بجا می آورم.
این، دعوت بود ساده و دوستانه.
گفتم:
- ممنونیم شما لطف دارید. اما...
+ هیچ امایی را نمی پذیرم. من و خانمم خیلی خوشحال میشویم که تشریف بیاورید. تقاضا و اصرار دارم که دعوت ما را قبول کنید.
تشکری دیگر، پذیرفتن دعوت، کمی وقفه و عاقبت:
- جناب مهندس، حالا به گفت و گوی اصلی برمیگردیم. به این سوال، جواب بدهید: اولین جمله ای که صدای روحانی به شما گفت، یا در حقیقت القا کرد چه بود؟
+ سلام
-چی؟
+سلام. اولین کلمهای که گفت سلام بود. به سلامش جواب دادم و،،،
- و؟
+و مدتی حرف زدیم.
-چه حرفی؟
+ قدری،،، صحبت خصوصی.
نمی خواست جواب روشنی بدهد.
-حداقل بگویید در چه موردی صحبت کردید؟
.............+
- درباره خودتان؟ عالم غیب؟ یا مبحث دیگری؟
................+
-پیامتان دریافت شد.سوالم را پس میگیرم. بقیه ماجرا را تعریف کنید.
+صدای روحانی به صورت محبت آمیز گفت که من موقتا مهمانش هستم. یعنی قرار است که دوباره به زندگی مادی برگردم؛ بعد از اینکه چیزهایی را دیدم و شنیدم.
ازش پرسیدم:« چقدر طول میکشد تا برگردم»؟
جواب داد: «زیاد، طول نمی کشد.» من، هیچ میلی به برگشتن نداشتم. اما نگران والدینم بودم. حتماً کارگرها به پدر و مادرم خبر میدادند که چه اتفاقی برایم افتاده.
مطمئناً آن دو با شنیدن جریان خیلی مضطرب می شدند.
پیش خودم گفتم: آیا تا حالا با خبر شده اند؟ صدای روحانی گفت: «اگر مایل باشی می توانی به پدر و مادرت سر بزنی.»
پرسیدم: «میتوانم؟»
جواب داد: «البته که می توانی.»
برای چند لحظه، همه جا تاریک شد. سپس خودم را در خانه پدر و مادرم دیدم. داخل کوچکترین اتاق خانه نشسته بودند. یک اتاق سه در چهار بود. والدینم از میان سه اتاق خانه، فقط به این اتاق کوچک انس گرفته بودند. همیشه در همین اتاق می نشستند، در همین اتاق غذا میخوردند، در همین اتاق از مهمانشان پذیرایی میکردند، در همین اتاق می خوابیدند.
#ادامه_دارد
📚 جمال صادقی
#داستان_واقعی
#شهید_مهدی_زاهدلویی
به کانال رسمی «شهید مهدی زاهدلویی» در ایتا بپیوندید:
✨🌴✨
http://eitaa.com/joinchat/164692215C8b9dba5228