💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
#زندگینامه_شهید_محسن_حججی
#قسمت_شانزدهم
💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
⚡﷽⚡
👈چند باری من را با خودش برد
#اصفهان سر مزار
#شهیدکاظمی.😍آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
💥
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از
#نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
⚡یک ساعت یک ساعت و خورده ای توی راه بودیم به
#گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد
#سلام می داد.🤗
⭐بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر
#گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
🔸️ با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر
#رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
🍀وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅
@shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊