#شهید_صیاد_شیرازی
💐✍فرزند شهید
🌹تصور می شد که ایشان فقط یک فرد نظامی است اما واقعیت این بود که پدرم صرفاً یک نظامی نبود .آیت الله بهاء الدینی می گفتند: « پدرت یک روحانی بود در لباس نظامی. »
★★★★★★★★★★
🌹درباره ارتباط پدرم با من باید عرض کنم ایشان من را آزاد می گذاشت ولی از دور مراقبت می کرد. می گفت: بچه ها را نباید حبس کرد. من 5 ساله که بودم برایم برنامه داشت و با توجه به علاقه ای که خودم نشان می دادم لباس چریکی تنم می کرد و من را به سخنرانی می برد. برایم خیلی ارزش قائل می شد.
★★★★★★★★★★
🌹با این برنامه ها روحیه شهامت را در وجودم پدید می آورد. من از همان کودکی شاهد بودم که ایشان چقدر شجاع هستند . حتی محافظ هایش را قال می گذاشت. شاید بخاطر این بود که او اولاً از مرگ نمی هراسید. ثانیاً می خواست ساده زیست باشد.
★★★★★★★★★★
🌹یادم است که در دوران کودکی حتی من را به منطقه نظامی و جبهه ها می برد تا با فرهنگ دفاع مقدس بیشتر آشنا شوم. در جبهه ها هلی کوپترها را که را می دیدم یک سرور و نشاط خاصی در من ایجاد می شد. در جاهایی که شهدا بودند من را می برد و یا به خانه هایی که فرزندان بی سرپرست داشت من را هم می برد. همه اینها بخاطر این بود که من را با محیط اطراف خودم بیشتر آشنا سازد.
★★★★★★★★★★
🌹آخرین خاطره ای که از ایشان دارم مربوط می شود به شب شهادتش . آن شب حال عجیبی داشت . چون از مسافرت آمده بود ؛ زیارت حرم مطهر امام رضا (ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد ، زیارت مشهد شهیدان شلمچه ؛ همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود اصلاً انگار آماده بود.
★★★★★★★★★★
🌹 لباس آبى تنش بود. ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم.
بابا گاز داد و رفت بيرون.
يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.
جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.
پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند.
دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم.
صداى تير بلند شد.
ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود.
شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين.
نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش.
همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود. سرش افتاده بود پايين; انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون.
★★★★★★★★★★
🌹فردا شبش که دیگر ایشان شهید شده بود برای من شبی بسیار سخت و مصیبت باری بود. تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودنش چه کنم ؟ برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پای آقا انداختم می خواستم تمام عقده هایم را خالی کنم . چون او را از پدرم بیشتر دوست دارم.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
@shahidabad313
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
🌷
@majnon313
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊