💐 شهیدی که به موهای طلاییاش حساس بود
🍃 در کلاس، جلوی من مینشست و با هم رقابت درسی داشتیم. من که میدانستم به موهای طلاییاش حساس است، از پشت، موهایش را به هم میریختم، ولی او فقط برمیگشت و با نگاهی مهربان، سرزنشم میکرد و با دستانش، آنها را مرتب مینمود.
🍃 یک روز صبح نیامد؛ فردا و پسفردایش هم نیامد! فهمیدیم بدون سر وصدا با محسن که بچه محلشان هم بود، رفتهاند جبهه. البته به من گفته بود، ولی باور نکرده بودم.
🍃 چند روز بعد نامهاش با آدرس صندوقی پستی از اندیمشک، به دستم رسید، گفته بود که حال و هوایش بسیار متفاوت شده است و خواسته بود که برایش دعا کنم.
دو یا سه نامه دیگر هم آمد و دل مرا با خود همراه نمود، من هم جواب نامهها را میدادم.
💌 آخرین نامهاش چند روز پس از عروج ملکوتیاش رسید که در آن، خبر از شهادتش داده بود.
🌹 شهید علیرضا زاهدان
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
☜【 روایتگری_شهدا】
✅
@shahidabad313
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊