✏نارنجك ص ۱۲۹ ✔علي مقدم 💚مردانگی ابراهیم❤️ ✏قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه اي در محل گروه شهید اندرزگو برگزار شد. ✏من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. 🍁@shahidabad313 ✏اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك به داخل پرت شد! دقيقًا وسط اتاق افتاد. ✏از ترس رنگم پريد. همين طور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! ✏براي لحظاتي نَفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به گوشه اي خزيدند. ✏لحظات به سختي مي گذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم را باز كردم. از لا به لای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم. 🍁@pmsh313 ✏صحنه اي كه مي ديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم.ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام...! ✏بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند.همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه مي كردند. ✏صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه و كنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي خوابيده بود! ✏در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! 🍁@shahidabad313 ✏ابراهيم از روي بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود. ✏گوئی اين آمده بود تا ما را بسنجد.بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها مي چرخيد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓ ❖ @shahidabad313 ❖ ┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛