#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_نود_و_شش
🔘معجزه اذان ص ۱۳۸
✔حسين الله كرم
💚ابراهيم با يك اذان چه كرد !❤️
🔘...گفتم: بارك الله، فرمانده(اسیر عراقی)شما كجاست؟! گفت: او هم در همين گردان مســئوليت دارد. الان داريم حركت مي كنيم به سمت خط مقدم.
🔘گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روي اين كاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم.
🍁
@shahidabad313
🔘همين طور كه اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال كرد: اسم
#مؤذن شما چي بود؟!جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
🔘گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشــخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتمًا او را پيدا كنند. خيلي دوست داريم يك بار ديگر آن
#مرد_خدا را ببينيم.
🔘ســاكت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند كرد و نگاهم كرد. گفتم: انشاءالله توي بهشت هم ديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد.
🔘اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي كردم و حركت كردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
🔘در اســفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بســياري از نيروها به مرخصي رفتند. يك روز داخل وسايلم كاغذي را كه
#اسير_عراقي يا همان بسيجي لشکر بدر نوشته بود پيدا كردم.
🍁
@pmsh313
🔘رفتم سراغ بچه هاي بدر. از يكي از مسئولين لشکر
سراغ گرداني را گرفتم كه روي كاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را ببينم.
🔘فرمانــده ادامه داد: گرداني كه حرفش را مي زني به همراه فرمانده لشــکر، جلوي يكي از پاتكهاي ســنگين عراق در شــلمچه مقاومت كردند. تلفات
سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند ولي عقب نشيني نكردند.
🔘بعد چند لحظه سكوت كرد و ادامه داد: كسي از آن گردان زنده برنگشت!گفتم: اين هجده نفر جزء اســراي عراقي بودند. اسامي آنها اينجاست، من
آمده بودم كه آنها را ببينم.
🔘جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
🔘ديگر هيچ حرفي نداشــتم. همين طور نشســته بودم و فكر مي كردم. با خودم گفتم: ابراهيم با يك
#اذان چه كرد! يك تپه آزاد شد، يك عمليات پيروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتند.
🍁
@shahidabad313
🔘بعد به ياد حرفم به آن
#رزمنده_عراقي افتادم: انشاءالله در بهشت هم ديگر را مي بينيد. بي اختيار اشك از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي كردم و آمدم بيرون.
🔘من شك نداشتم ابراهيم مي دانست كجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. و آنهايي را كه هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت كند!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━┓
❖
@shahidabad313 ❖
┗━━─━━━⊰✾✿✾⊱┛