(۲۶) 🔹️شیرینی شهادت 💠روز 24 مهر 59 پس از اینکه در پاسگاه امیرآباد سرپایی چند لقمه غذا (سیب زمینی کوبیده با گوجه) خوردم، دوباره همراه شیخ به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در بین راه شیخ، شیرینی خودش را که در پاسگاه به او داده بودند و نخورده بود، از جیبش درآورد، و به من گفت: «این شیرینی را بخور». 🔸️گفتم: «من سهم  شیرینی خودم را خورده ام، این مال شماست.» 🔹️شیخ خنده ها و شوخی هایش با من زیاد شد، تا آن موقع سابقه نداشت که با من یا کس دیگری شوخی یا مزاح کند. دست در گردن من انداخت و شیرینی را به من داد و گفت: «این شیرینی شهادت من است. ان شاء الله بخواست خدا، اگر سعادت داشته باشم، امروز یا فردا به شهادت می رسم. لذا از شما می خواهم که اگر من رفتم و تو زنده ماندی (و احتمال می دهم که تو زنده بمانی)، مواظب بچه ها باش!» 🔹️چون پسر بزرگش «محمد محسن» مجروح و در آبادان بود و ایشان با اینکه مجروح بود، برای حمل شهدا و مجروحین و کمک رسانی یک خودرو وانت در اختیارش بود و پسر دیگرش «محمد سعید» هم در خرمشهر حضور داشت. من فکر کردم بچه های خودش را می گوید. از این روی گفتم: «آقا کدام بچه ها؟» 💢گفت: «بچه های گروه الله اکبر را می گویم!» درست 15 دقیقه بعد از این قضیه من و شیخ شریف اسیر عراقی ها شدیم💠   📌(راوی آقای رضا آلبوغبش، اهل خرمشهر، از رزمندگان مقاومت خرمشهر) ┏━━━🍃🌷🕊━━━┓ 🌷 @shahidabad313 🌷 ┗━━━🕊🌷🍃━━━┛