✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت بیستم:لحظات پرالتهاب اسارت 🌿مسافت سی متری تا خاکریز رو به کُندی طی می کردم. در واقع دیگه داشتم خودمو می کشوندم تا برسم به خاکریز. 🌿بدنم تحلیل رفته بود و اون نگهبان مرتب سرم فریاد می زد. با هر زحمتی بود به سه،چهار متری خاکریز رسیدم و با تعداد زیادی مین از انواع مختلف روبرو شدم. ترسیدم و توقف کردم. 🌿اونم مرتب با دست اشاره می کرد بیا و چیزایی می گفت که نمی فهمیدم، ولی دستشو به علامت نه تکان می داد و با داد و فریاد میخواست که از روی اونا عبور کنم و اسلحه شو سمتم گرفته بود و بالا و پایین می کرد که یالله زود باش. 🌿فقط تعال، تعالش رو می فهمیدم. بالاخره با خود گفتم حالا چه فرقی می کنه روی مین برم و شهید بشم یا اینکه این بابا منو بکشه. دِلو به دریا زدم و وارد میدان مین شدم چشمامو بسته بودم و هر آن منتظر بودم که با منفجر شدن یکیشون برم هوا و تموم !، 🌿ولی وقتی خبری نشد و به پای خاکریز رسیدم دیدم اون عراقی بیچاره حق داشت. چاشنی مین ها رو دراورده بودن و خنثی شده بودند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯