🌹کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من میروم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) میروم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد میشود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر میگفتم و متوسل میشدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابانهای حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شدهاند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش میگفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد.
🔸یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان میداد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه میکنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق میکرد. همیشه با وضو بود.
📚بخشی از گفتههای مادر و خواهر شهید مدافع حرم، سعید مسلمی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅ @shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊