✫⇠(۲۲۰) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و بیستم:سرطانی به اسم حسین مجید ♦️مدتی که گذشت و داشت اوضاع عادی می‌شد ، از حجم کتک و اذیتها کاسته شد و لفته و بقیه نگهبانها، علی‌رغم همه مشکلاتشون مقداری آروم و قابل تحمل‌ شده بودن، با سرطانی به اسم گروهبان حسین مجید، مواجه شدیم. 🔹️حسین مجید از نگهبانهای تکریت یازده بود و به خاطر قد کوتاه و شکم گنده و هیکل بی قواره‌اش خود عراقیها هم مسخره‌ش می‌کردن. انگار همیشه‌ی خدا نه ماهه حامله بود. هر روز سهمیه‌ش شده بود یه سیلی که وقت بیرون رفتنمون از اتاق به همه می‌زد. البته به جای کف دست، دستشو مشت می‌کرد و چون قدش کوتاه بود و اکثر بچه‌های ما بلند قد بودن برای اینکه بتونه مسلط باشه، می‌رفت رو یه بلندی و با تموم قدرت می‌کوبید تو صورت بچه‌ها. درد و سنگینی این مشت از لگد یه الاغ نر هم بیشتر بود و ضرب دستش اونقدر سنگین بود که گاهی یه نفر پرت می‌شد و سرش گیج می‌رفت. 🔸️یه بار من‌خواستم زرنگی کنم و کمتر به فک و صورتم فشار بیاد. اومدم دندونام رو محکم به هم فشار دادم. فکر می‌کردم این جوری بهتره.ولی وقتی کوبید تو صورتم هر دو ردیف دندونام به هم خوردن و نزدیک بود بریزن تو دهنم. تا چند روز فک بالا و پایینم بخاطر اون ضربه و ندانم کاری خودم درد می‌کرد و درس عبرتی برام شد که دیگه وقت مشت و سیلی خوردن دندونام رو روی هم فشار ندم. 💥شکر خدا مدتی بعد اون ملعونِ عقده‌ای رفت و ما از سهمیه روزانه سیلی و مشتِ تو صورت معاف شدیم. با رفتن حسین مجید و کمی مهربان شدن لفته و بقیه نگهبانها ، علی‌رغم تنگی جا و گرما به تدریج و بصورت محدود و دو سه نفره برخی کلاسها رو شروع کردیم و خودمون رو با برنامه‌های مفید سرگرم می‌کردیم. 🔸️یکی از مشغولیت بچه ها حفظ و مرور قرآن و کلاسهای ترجمه و تفسیر قرآن و زبان انگلیسی بود. من و یه نفر دیگه از مسعود ماهوتچی که دانشجو بود و  تسلط خوبی به زبان انگلیسی داشت، خواهش کردیم برامون کلاس مکالمه زبان بذاره و اونم قبول کرد و تا وقتی‌که تو ملحق بودیم، مرتب تمرین مکالمه می‌کردیم و گاهی هم با عبدالکریم مازندرانی و محمد خطیبی مباحث حوزوی رو می‌کردیم...        ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌