✫⇠(۲۳۰) ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت  دویست و سی:دشمن نتوانست تحمل کنه 🍂هفته بسیج تموم شد و هر روز بر دامنه مراسماتِ عمومی‌، کلاس‌، نماز جماعت‌ و جلساتِ دعا افزوده می‌شد و این امر برای بعثیها که اساساً میانه خوشی با این گونه چیزها نداشتن، خوشایند نبود . حالا می دیدن یه عده اسیر که تو مشت‌شون هستن، اردوگاه ملحق رو تبدیل کردن به یه با همون روحیه انقلابی و با نشاط و سرزندگی. 🔸️این بود که بعد از حدود چهار ماه که در شریط بسیار مناسب (البته نه از لحاظ برنامه غذایی، بلکه بهداشتی و فرهنگی و‌ آزادی نسبی) قرار داشتیم، دوباره شرایط تغییر کرد. فرماندهان و مسئولین عراقی تصمیم خودشون رو گرفته بودن و مقدمات کار رو برای بردن ما به زندانِ قلعه آماده کرده بودن. 🔹️خوشی و آسایش و بیا برو کارهای فرهنگی زودگذر بود و خیلی زود به _پایان رسید و تموم شد و یه روز اومدن و گفتن آماده بشید باید از اینجا برید. این خبر برامون خیلی غیر منتظره و شوک‌آور بود. دیگه چه نقشه‌ای چیدن و میخان ما رو کجا ببرن؟ نکنه برمون می‌گردونن تکریت۱۱. البته بعد از چندین جابجایی دیگه تقریبا خبر تبعید و جابجایی چیز عجیبی نبود، ولی با این سرعت و اونم بعد از تبعید از منطقه تکریت به اینجا و حالا به این زودی دوباره جابجایی در حالی که از نظر ما اتفاق خاصی نیفتاده بود و اونها هم عکس‌العمل یا نارضایتی خاصی نشون نداده بودن، غیر منتظره بنظر می‌رسید. 💥فی الجمله می دونستیم خیری در کار نیست. دیگه از رفتار و طرز برخورد عراقیها توی این سه سال و اندی شناخت کافی از اونها داشتیم و اگه قرار بود ما رو جای بهتری ببرن یه جورایی بروز می‌دادن و اگه بالعکس زندان و گرفتاری پشت سرش بود، هم تقریبا مشخص بود. به هر حال رفتارشون مقداری عوض شده بود و با عجله و مقداری بی احترامی، نشون می‌داد که جایی بدتر از اینجا در انتظارمونه...     ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯‌‌