📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت سیزدهم 📝کیف چمدانی♡ 🌷آخر فصل تابستان بود و تاکستان ما بر خلاف هر سال محصول چندانی نداشت. باید قناعت بیشتری به خرج میدادیم تا مخارج خدمه را به راحتی تأمین کنیم. 🔸️فصل پاییز زمان بازگشایی مدارس از راه رسید به دبستان روستا رفتم و محمد و رسول را ثبت نام کردم. آن زمان خبری از لباس فرم برای مدارس نبود به سراغ صندوقچه چوبی مهمان خانه رفتم و لباسهای عید بچه ها را از بغچه در آوردم تا برای اول مهرماه آماده باشند. 🌷صبح فردا بچه ها را از زیر «قرآن» رد کردم و به دبستان فرستادم محمد آرام و تودار بود ولی رسول هر آن چه در  دبستان دیده بود برایم تعریف کرد و گفت مادر... به جز من و محمد و جواد در دبستان ما همه پدر دارند. 🔸️ به ناچار صحبت را عوض کردم و به کارم مشغول شدم. روز بعد تانکر نفت سهمیه سوخت اهالی را به روستا آورد به سرعت گالن های خالی را برداشتم و در صف ایستادم گرم صحبت با زنان روستا بودم که صدایی نظرها را به خود جلب کرد. 🌷دست فروشی کیف های رنگانگی را با طناب به دوش کشیده بود و فریاد می زد: خانه دار! بچه دار! بشتابید، کیف مدرسه آورده ام. سپس زیر درخت توت روی پارچه ای بساطش را پهن کرد. به منزل آمدم ساک دستی ام را با پس اندازم برداشتم و با عجله سراغ دست فروش رفتم. کیف ها را قیمت گرفتم متأسفانه پولم برای خرید دو کیف کافی نبود. 🔸️ در میان کیف ها چشمم به کیف چرمی چمدان شکلی افتاد که بسیار خاص بود در واقع آن روز باید شش سهميه نفت می گرفتم، بر سر دو راهی مانده بودم، خرید کیف یا پس دادن یک گالن نفت. 🌷سرانجام تصمیمم را گرفتم پنج گالن نفت را با همان کیف چرمی زرد مایل به نارنجی خریدم. احساس خوبی داشتم. شب که شد کیف را برای بچه ها رونمایی کردم و گفتم چون محمد بزرگ تر است. کیف چرمی را بردارد و رسول هم با کیف محمد به دبستان برود محمد بی ذوق تشکر کرد و به خوردن شام ادامه داد ولی رسول از شوق بالا و پایین می پرید. 🔸️صبح فردا وقتی از شیر دوشی گوسفندان آمدم بچه ها رفته بودند. با تعجب کیف جدید را روی تاقچه دیدم ظهر که برگشتند. پرسیدم محمد امروز کیفت را فراموش کردی با خودت ببری؟ لبخندی زد و گفت: از عمد نبردم 🌷 با کنجکاوی به دنبالش رفتم و گفتم از سلیقه ام خوشت نیامد. محمد در حالی که جورابهایش را در می آورد پاسخ داد: خیلی هم زیباست، ولی مادر اجازه بده از فردا با همین کیف قدیمی به مدرسه بروم، رسول تازه کلاس اول رفته ؛ كيف هم ندارد، وسایلش گم میشود گمان کنم خیلی خوشحال شود همین که به یادم بودی کافیست. 🔸️ از تعجب خشکم زده بود مثل آدم بزرگها حرف میزد اصرارهایم فایده نداشت سرانجام هم کیف را به برادرش هدیه داد و از خواسته خود گذشت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯