📚کتاب
#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات
#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت بیست و چهارم
📝حل اختلاف♡
🌷روزهای جنگ تحمیلی بود محمد در حوزه فاروج تحصیل میکرد و آخر هفته به روستا می آمد و به همه سر می زد روزی در مسأله ای ناچیز با همسرم بحث مان شد. ظهر بود و مؤذن اذان میگفت.
🍃به مسجد رفتم تا آرامش از دست رفته ام را پیدا کنم پسر کوچکم از ترس روی پله های حیاطمان نشسته بود و گریه میکرد.
بی اهمیت از کنارش گذشتم و خود را به نماز جماعت رساندم وقتی از مسجد برگشتم در منزل باز بود و با کمال تعجب محمد را در بهارخوابمان دیدم که با محبت پسر کوچکم را روی زانو گذاشته و فرزندانم را دور خودش جمع کرده و برایشان داستان میگفت.
🌷به روی خود نیاوردم با خوشرویی به استقبالش رفتم محمد با غضب پاسخم را داد و به بهانه در آغوش کشیدنم، در گوشم گفت: برویم با شما حرفی محرمانه دارم به مهمان خانه رفتیم و همسرم چای آورد.
🍃محمد گفت خواهرم شما هم بنشین با هر دوی شما کار دارم بعد محمد از حقوق متقابل زن و شوهر برای مان ،گفت از باید و نبایدهای زندگی آگاه مان کرد و سؤالاتی از ما پرسید. با ناراحتی گفتم: تجسس از یک طلبه بعید است.
🌷محمد با لبخندی دستم را فشرد و گفت: اخوی قصد دخالت نداشتم ولی وقتی از مینی بوس پیاده شدم پسرت گریه کنان به طرفم دوید و با صدایی لرزان گفت: عمو پدر و مادرم با هم قهرند می آیی آشتی شان بدهی؟
🍃دلم نیامد خواهشش را رد کنم، حلّ اختلاف بینتان وظیفه من است.
هر دو با شرمندگی جریان را تعریف کردیم محمد پس از شنیدن صحبت هایمان از ما تعهد گرفت و گفت اخوی !خواهرم سعی کنید با منطق مشکل را رفع کنید و جلو بچه ها به یکدیگر پرخاش نکنید زیرا این جریانات در آینده آثار بدی برایشان به جا می گذارد.
🌷بعد هم دستم را به دست همسرم داد و گفت: باید جلو بچه ها از هم معذرت بخواهید تا کار خوبتان را هم ببیند و درس بگیرند.
محمد بچه ها را صدا زد و از داخل ساک دستی اش مقداری آجیل و شکلات در آورد و به عنوان شیرینی روی چفیه اش در وسط اتاق گذاشت و با هم آشتی کردیم
و اکنون این زندگی شیرین و مهر زناشویی را مدیون وساطت شهید می دانیم...
☀️
#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯