📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و دوم 📝 برگزیـــــده♡ 🔰 بود. رزمنده ها شور و شوق عجیبی داشتند. آن قدر داشتیم که در پوست  خود نمی گنجیدیم در یک چشم به هم زدن آماده شدیم. 🌷فرمانده همۀ ما را به خطّ کرد و با همه اتمام  حجّت کرد و گفت: عملیّات سختی در انتظار ماست و قرار بر این شده که هر گردان برای باز پس گیری منطقه، سهمی از خطّ اشغال شده توسّط دشمن را به نوبۀ خود پیشروی کند 🔰بدانید و آگاه باشید که جانبازی، اسارت، گمنام، شهادت و هیچ چیز دور از ذهن نخواهد بود، 🌷 اجباری نیست و اکنون انتخاب با خود شماست، آنهایی که عذر دارند می توانند از عملیّات انصراف دهند و پشت خطّ خودی بمانند و بقیّه همراه شوند ّخلاصه، چهل یا پنجاه نفر معذور از شرکت در عملیات شدند. 🔰رزمندگان داوطلب را با  خودرو«اِیفا » تا محلّی بردند و پس از اقامۀ نماز، دوباره با خودروهایی پوشیده از گِل به خطّ مقدّم رهسپار شدیم. بین راه میخواندیم « ای لشکر صاحب زمان...» 🌷که در همین حال بیسیم چی بعد از گفت و گوی سرّی، خبر مهمّی را به فرمانده گردان ما اعلام کرد و فرمانده رو به ما لبخندی زد و گفت: رزمندگان عزیز! توجّه فرمایید، بچه های فلان گردان خطّ را به طور کامل پیشروی کرده اند حتّی سهمی که به ما میرسید را هم جلو برده اند. 🔰با دل خوری، و عملیّات نرفته به مقرّ خودمان برگشتیم. پس از مدّتی متوجّه شدم برادرم؛ محمّد در همان گردان حضور داشته است 🌷  محمّددروز بعد ّبه مقرمان آمد و :گفت داداش! شب حمله، بچه های31 عاشورای تبریز جلوتر از ما به ّخط رفتند ،وقتی از عملّیات بر می گشتم بدن های تکه تکۀ جوان هایی را می دیدم که ریز ریز شده اند و هر عضوی در طرفی افتاده و به راحتی قابل شناسایی نیست. 🔰گفتم: پس چرا رفتی؟ رو به من کرد و گفت :به همان دلیلی که شما آمدی گفتم: تو هنوز پانزده سال داری و می توانی تبلیغ دین امام زمانت را بکن 🌷 سری تکان داد و گفت: شما هم زن و بچه داری ولی من ّمجردم و جز مادرمان کسی منتظر نیست. فهمیدم بحث و جدل با او بی فایده است . 🔰بنده به روستا برگشتم ولی ّمحمد به روستا نیامد و مستقیم به سوی کاشان رفت... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯