📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفتاد و چهار 📝طَمـَـــــع♡ 🔰آن زمان هر چند وقت یک بار پیرزنی به روستای ما می آمد و گدایی می کرد. این پیرزن به«خاله قـُمری »مشهور بود و درِ منزل تک تک اهالی را محکم با چوب دستی اش میزد و پول طلب میکرد و با سر و صدا موجب اذیّت افراد میشد، در ضمن هر کس مبلغ کمی به او پول می داد پرخاش میکرد و با عصبانیّت پول را به طرفش پرت می کرد و آبروی شخص کمک کننده را می برد و به خاطر بدخُلقی و ظاهر خشمناکش همۀ بچه های روستا از او وحشت داشتند 🌷یک روز که عمو محمّد از مزرعه به منزل بر می گشت، بین راه با پیرزن گدا مواجه شده و او نیز به طرف عمو آمده و طلب کمک میکند و عمو هم به پیرزن یک سکّه می دهد و او هم سکّه را از دست عمو کشیده و نگاهی تمسخرآمیز به سکّه می اندازد و می گوید: فقط همین، پول بیشتری بده وگرنه سر و صدا راه می اندازم، عمو خشمش را فرو خورده و سکوت کرده و به راهش ادامه میدهد ولی گدا به دنبال عمو همچنان گزافه‌گویی می کرده، عمو مکثی کرده و خاله قمر را نهی از منکر می.کند  🔰متأسّفانه پیرزن گدا در پاسخ به گفتار و رفتار عمو فحّاشی کرده و با چوبِ دستش عمو را تهدید و هتّاکی میکند، عمو که مطمئنّ می شود پیرزن قصد کوتاه آمدن ندارد با قدرت چوب دستی را از دستِ گدا می کشد و میًگوید: خاله قمر! این طمعی که در شما ریشه دوانده اصلا خوب نیست ، ّبنده چندین بار به حرمت سن ات سکوت کردم ولی گویا خودتان مایل به برخورد زشت و شکستن حرمتت پیش قدم شدی و پا از گلیم خود فراتر گذاشتی 🌷 مردمی هم که از کوچه عبور میکردند شاهد ماجرا بودند و البتّه ما بچه ها هم از این رفتار شجاعانۀ عمو قند به دل مان آب شده بود، بعد عمو خیلی جدّی به پیرزن گفت: دیگر نبینم این رفتار زشت را تکرار کنی وگرنه هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی، در ضمن به نفعت است تا وسیلۀ زورگیری ات را بشکنم و چوبِ دست گدا را دو نیم می کند و می گوید: خدایا از خطاهایمان در گذر و ما را هدایت کن سپس از آنجا دور شده و تماشاچیان عمو را تحسین می کردند. 🔰 از آن روز به بعد هر وقت پیرزن به روستایمان می آمد عمو باز هم به او کمک مالی میکرد ولی خاله قمر عدد و رقمی برای کسی تعیین نمی کرد و هر کس به اختیار خود مبلغی به او می داد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯