📚کتاب
#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات
#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتاد و شش
📝دوچرخــــــــه♡
🌲محمّد در حوزۀ کاشان مشغول به تحصیل بود. او از خانواده بسیار دور بود، هر وقت می آمد هدیّه ای ویژه برای برادر کوچکترش؛ رسول می گرفت.
همیشه سعی داشت او را خوشحال کند و دست پر به خانه برگردد دوستانش میگفتند: شهریّۀ طلبگی قناعت پیشگی می خواهد در حقیقت به سختی با آن شهریّه ، خود را به آخر ماه می رساندیم ولی محمّد بسیار دقیق برنامه ریزی می کرد.
🌷صبح وقتی از خواب بیدار می شدیم بساط صبحانه را مهیّا کرده، چند لقمه ای میخورد و پیش از ما به راه می افتاد و پس از ما نفس زنان در جلسۀ کلاس درس حاضر می،شد همه کنجکاو دانستن دلیل زود رفتن و دیر رسیدن .به کلاس محمّد بودیم
🌲چند روز گذشت تا سرانجام فهمیدیم محمّد مسیر طولانی حجره تا کلاس را پیاده روی میکند تا مقداری از شهریّه اش را پس انداز کند. از او پرسیدیم: اگر مشکل مالی دارد یاریش کنیم ولی او لبخند زد و گفتِ: قرار است تا چند وقت دیگر به دِهمان برگردم و می خواهم موقع برگشتن به روستا با پس اندازم دوچرخه ای زیبا برای برادر کوچکم بخرم
🌷روزها سپری شد و محمّد با مدیریّت توانست به هدفش برسد. او دوچرخه را با مشقّت به روستا آورد. وقتی رسید رسول هنوز خواب بود، آهسته دوچرخه را رو به روی درِ ایوان گذاشت از صدای گفت وگوهایمان رسول بیدار شد و پرسید: ننه! صدای داداش به گوشم میرسد.
🌲گفتم :چشمت روشن، برادرت آمده هنوز جمله ام تمام نشده بود که از جا پرید، محمّد رادیو را تنظیم می کرد، رسول از خوشحالی خودش را به سینۀ محمّد چسباند. محمّد او را قلقلکی داد و گفت: ساعتِ خواب، چه عجب بیدارشدی، مشتاق دیدارت بودم حالا بلند شو برو داخل حیاط آبی به صورتت بزن و برگرد با هم صبحانه بخوریم
🌷 رسول بی خبر از همه جا درِ ایوان را باز کرد و یک دفعه با دیدن دوچرخه در جا خشکش ّزد و گفت: داداش محمد! چه دوچرخۀ زیبایی برای خودت خریده ای؟ مرا هم پشت ترکش سوار می کنی تا دور بزنیم.
محمّد از جایش برخاست و آهسته درِ پنجرۀ بالکن را باز کرد و گفت: این هدیّه برای شماست، خوشت می آید؟!
🌲رسول از شوق فریاد می کشید: داداش! یک دنیا ممنون، از کجا دانستی آرزوی دوچرخه داشتم، خدایا باورم نمی شود، من هم مثل دوستانم دوچرخه دار شدم رسول با شوق سوار دوچرخه میشود و شهید از او عکس می گیرد...
☀️
#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯