📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و نه 📝پایداری♡ 🌷زمانی که شهید به دنیا آمد، بنده متأهّل و مستقلّ بودم و سعید؛ پسر کوچکم به لحاظ سنّ کمی کوچکتر از او بود. روستا امکانات خوبی برای ادامۀ تحصیل بچه ها نداشت. به همین خاطر مجبور شدیم، املاک کشاورزی را رها کرده و به شهر کوچ کنیم. ♻️ فرزندانم قرار بود وارد دانشسرا شوند که جنگ تحمیلی شروع شد محمّد و امیر [؛ فرزندانم] که علاقۀ بسیار به ادامۀ تحصیل داشتند هر دو تصمیم گرفته بودند به خارج از کشور مهاجرت کنند و کردند با تلفن جویای احوال هم می شدیم. 🌷از قضا روزی به زیارت مزار پدر و مادرم رفتم وازآنجا برای احوال پرسی از مادرخوانده ام؛ فاطمه به منزل پدری سری زدم.همین موقع چشمم به محمّد؛ برادرم افتاد که روی بهارخواب نشسته و پارچه ای را دور زانویش می چرخاند سراغش رفتم و از او پرسیدم: چکار میکنی؟ گفت: آبجی عزّت! مگر نمیدانی بنده طلبگی می خوانم :از جا برخاستم، پیشانیش را بوسیدم و گفتم.خوش به سعادت پدرم ... ♻️قدری با هم حرف زدیم و از بچه هایم پرسید، گفتم: همه چیز خوب است، فقط دوری از بچه ها اذیّتم می کند، به دیدنشان نروم دلتنگشان میشوم و اگر بروم احساس غربت میکنم. محمّد لبخندی زد و گفت: مهمّ پایداریست. 🌷 پرسیدم: پایداری یعنی چه؟ پاسخ داد: هر جای عالم که باشی اگر از غافل نشوی، خدا یاریت خواهد کرد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯