📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت صد و هفت 📝پاکت نامــــه♡ ♻️روزهای بی خبری از پیکر«شهید برزگر» بود که روزی مادر شهید پیشم آمد و گفت :چند وقتی است که از محّمدم خبری برایمان نیاورده اند دلتنگ او هستم. پس از این کلام با جمعی از زنان روستا به اتفاق مادر شهید راهی حرم امام زاده جعفربن الحسن المجتبی(ع) یعنی گلزار شهدای روستایمان رفتیم تا با توسل به ایشان فرجی برای این خانواده حاصل شود . 🌷خلاصه راهی شدیم و به حرم امامزاده رسیدیم در آنجا بیتوته کردیم برای چند دقیقه در گوشۀ شبستان حرم خوابم برد. در خواب دیدم یک نفر نامه ای را به من داد و گفت: این پاکت را به خانوادۀ شهید برزگر برسان. پاکت را از آن شخص گرفتم وقتی نگاه کردم دیدم پشت پاکت نوشته شده «شهید »... ♻️در همین هنگام از خواب پریدم و آشفته از جا بر خاستم، مانده بودم چگونه این خواب را برای مادر شهید تعریف کنم، چون از طرفی می ترسیدم رؤیای صادقه ای در کار نباشد واز طرفی احتمال می دادم که شاید خدا و شهید مرا حامل رساندن این پیغام کرده اند و بنده برای این امر مهم انتخاب شده ام نماز حاجتی خواندم و با توکل به خدا و توسّل به شهید تصمیم نهایی را گرفتم و به طرف مادر شهید رفتم وقتی کنارش نشستم صورتش خیس از اشک شده بود، 🌷با سرفه ای کوچک او را از حضورم آگاه کردم، فاطمه خانم با گوشۀ چارقد اشک هایش را پاک کرد و گفت : از دوریّ محمد طاقتم طاق شده، نگرانم، نمیدانم اسیرشده و مجروح در غربت افتاده یا...کمی دلداریش دادم و گفتم :خدا بخواهد همین روزهاست که چشمانت به دیدار جوانت روشن میشود. با بی حوصلگی پاسخ داد: از اینکه تسلّی می دهی متشکرم، ولی تا نیاید آرام نمی شوم ♻️وقتی خواب را برایش تعریف کردم برای دقایقی به صورتم خیره شد و با خواهش خوابم را دوباره گفتم، مادر شهید از جایش برخاست و گفت: پس چرا نشسته ام باید برخیزم و برای استقبال از پسرم خودم را مهیا کنم، باید گوسفندی سر راهش قربانی کنم، قدوم مهمانانش را آب و جارو کنم، 🌷برخیزید برویم که خیلی کار دارم به روستا برگشتیم. چند روزاز رفتنمان به حرم امام زاده و توسّل به ایشان گذشت که خبر بازگشت پیکر شهید را آوردند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯