✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥فرار از اردوگاه بعقوبه(۱) 🔹️شب هنگام، گرسنه و نگران دور هم جمع شده بوديم. اندرماني پيش من آمد و گفت: «نبايد خودمون رو گول بزنيم. با اين اوصاف نميشه به فردا اميدوار شد. مرگ يه بار، شيون هم يه بار. 🔸️چون از مرز خيلي دور نيستيم، هنوز ميشه از اينجا خارج شيم. اگه ما رو به نقطة دوري ببرن، ديگه بايد خواب ايران رو ببينيم. چند نفريم كه تصميم گرفتيم از اينجا فرار كنيم؛ چون ديگه صبرمون تموم شده. دوس داريم با توجه به شناختي كه از منطقه داري، ما رو همراهي كني. راستش رو بخواي، بيشتر دوستان روحية خوبي ندارن با ما راهي بشن». آنان سه نفر از تكاوران زبده بودند و دوست داشتند با آنان همراه شوم. خيلي با هم صحبت كرديم. از هر چيزي سؤال مي كردم، جواب قانع كننده اي مي دادند. 💥آنان از گوشة سوله كه پيش ساخته بود، محلي را با سختي باز كرده بودند كه در صورت بلند كردن آن قسمت، مي شد در شب به بيرون راه يافت و از آنجا دور شد؛ بنابراين در جوابشان گفتم: ـ من مجروحم. شايد نتونم شما رو همراهي كنم. -زخمت هنوز خطرساز نشده؛ از طرفي، منطقه مملو از نيروهاي مختلف عراقي و منافقينه و نظارت خوبي نيست و ما مي تونيم از اين فرصت استفاده كنيم تا ببينيم تو بيرون چي پيش مياد. 🔸️چون خسته بودم و بيرون را خوب بررسي نكرده بودم، تصميم گرفتيم كار را به فردا موكول كنيم تا من هم اوضاع را بررسي كنم. در روي سنگ فرش سوله دراز كشيدم و خسته و مجروح با افكار پريشان به خواب رفتم. صبح با تيراندازي و درگيري مجدد از خواب بيدار شدم. عراقي ها با اسراي سولة مجاور درگير شده بودند. هواي سوله ها بسيار بد بود و نمي توانستيم نفس بكشيم. اسرا با فريادهاي گوش خراش به درها حمله ور شدند و از بيرون هم عراقي ها تيراندازي مي كردند تا درها شكسته نشود كه در نهايت با فشار چند صد نفري، درهاي بزرگ از جا كنده شدند و همه بيرون رفتيم. 🔸️عراقي ها نظارت خوبي بر اوضاع نداشتند و از ما مي ترسيدند. وقتي بيرون آمديم، به سيم هاي خاردار اطراف نگاه كرديم. اطراف اردوگاه نخلستان و علف زار بود كه در صورت خروج از اردوگاه، نگهبانان نمي توانستند ما را ببينند. دوستان حساب همه چيز را كرده بودند. كافي بود يك حركت شجاعانه انجام دهيم تا از آن مكان جهنمي دور شويم؛ 🔹️با اين اوصاف، من هم قبول كردم تا همان شب از اردوگاه فرار كنيم. آن روز موفق شده بودم مقداري آب بخورم. جاي زخمم چرك كرده بود كه ناراحتي و فشار روحي اين مكان، مانع از احساس درد مي شد. بازو و سينه ام به طور كامل خوني بود. عراقي ها به مجروحين توجه نداشتند و تعداد زيادي مجروح در گوشه اي افتاده بودند؛ حتي يك نفر هم در اثر خونريزي شديد، شهيد شده بود كه اسرا با كارتن روي او را پوشانده بودند. 🔸️مقداري گچ از ديوار جدا كردم و پس از اينكه آن را به صورت پودر درآوردم، روي چركها و محل خونريزي ريختم. بد نبود و تا حد امكان، مانع از خونريزي مي شد. تصميم جریان فرار را به برخي دوستان گفتم كه بعضي رغبت نداشتند با آن حال و احوال با ما بيايند. فقط يك نفر بهنام گروهبان صادقي خواست به همراهمان بيايد. تعدادمان پنج نفر شد و بيشتر از اين هم خطرساز بود. آن شب نمي توانستم بخوابم. در اين فكر بودم كه آيا موفق خواهيم شد؟ آيا با اين زخمها مي توانم با بقيه همراه شوم؟ و بسياري مسائل ديگر... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯