✫⇠ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده میکاییل احمد زاده ⬅️انتشارات سازمان عقیدتی سیاسی ارتش 💥فرار از بيمارستان(۱) 🔹️چند روز نگذشته بود كه چشمم خوب شد و بينايي ام را بازيافتم. خدا را سپاس گفتم. بسيار خوشحال بودم. حدود دو هفته از اقامتم در بيمارستان نگذشته بود كه با «داوود معيني» به فكر فرار از بيمارستان افتاديم. شرايط فرار از بيمارستان بسيار راحت تر از اردوگاه بود. بيمارستان در كنار جادة مهم صلاح الدين به بغداد قرار داشت و قسمت نگهداري اسرا نيز در گوشة انتهاي بيمارستان واقع شده بود. 🔸️در آنجا چند در كوچك براي تخلية زباله ها وجود داشت كه همواره از داخل قفل مي شد. يك سرباز عراقي، يك روز در ميان در را باز مي كرد تا اسرا حياط پشت و اتاقها را نظافت كنند.نگهبانان اينجا مانند داخل اردوگاه حساس نبودند و در خروجي گاهي باز مي ماند و نگهبان با برخي افراد مشغول صحبت مي شد كه اسرا مي توانستند در فرصت به دست آمده فرار كنند. دور بيمارستان هم يك ديوار بسيار كوتاه وجود داشت كه فاصلة قسمت ما با آن، حدود 30 متر بود. 🔸️داوود هم كه بيماري ريوي داشت، بهبود يافته بود و عراقي ها مي خواستند سه روز بعد او را به اردوگاهش بفرستند.در همان قسمت، يك سرباز شجاع، جمعي گردان تكاور لشكر77 خراسان نيز بود كه او هم بهبود يافته بود. ما با بررسي اوضاع تصميم گرفتيم سه نفري از بيمارستان فرار كنيم. نقشه اين بود تا خود را به كنار جاده رسانده، در جهت مخالف بغداد و به سوي بصره فرار كنيم تا اگر نتوانستيم از مرز عبور كنيم، خود را به كويت ـ كه براساس گفته هاي خود عراقي ها داراي مرز بدون نظارتي بود ـ برسانيم. در آن صورت مي توانستيم از عراق دور شده، خود را به ايران برسانيم. 🔸️يك نفر را مي شناختم كه اسير عراقي ها بود و سالها پيش، از غفلت عراقي ها استفاده كرده، خود را با مشكلات فراوان از طريق كويت به ايران رسانده بود؛ به همين خاطر ما هم مي خواستيم شانس خود را براي يكبار ديگر امتحان كنيم.در بيمارستان وضعيت غذا به مراتب بهتر از اردوگاه بود. در آنجا به ما كنسرو، مربا و شير و خرما مي دادند كه مي توانستيم مقداري نيز همراه خود ببريم. 🔸️تصميم خود را گرفتيم و قرار شد در حين نظافت اتاقها، از فرصت استفاده كرده، فرار كنيم. نگهبانان قسمت اسرا، فقط يك اسلحة كلاشينكوف داشتند و بقية عراقي ها، كابل به كمر مي بستند. آنان بيشتر اوقات براي صحبت كردن با دوستانشان، به سرسراي بيمارستان مي رفتند. ما زمان زيادي نداشتيم و چند روز ديگر ما را به اردوگاههايمان مي بردند. 🔹️يك كيسة كوچك برنج پيدا كرديم و صبح زود، چند كنسرو، مربا و شير و خرما از جعبه هاي عراقي ها برداشتيم تا در حين فرار، از آنها استفاده كنيم. ما به هيچ وجه نمي توانستيم به مردم اعتماد كنيم. ساعت 00:10 بود كه سرباز عراقي در پشتي را باز گذاشت تا ما آنجا را نظافت كنيم. از قبل، هر چيزي كه به درد ما مي خورد، برداشتيم. 🔸️در بيمارستان يك سرهنگ مخابرات، جمعي گردان مخابرات لشكر92 زرهي هم بود كه به دليل بيماري بستري شده بود. او به ما يادآوري مي كرد كه نبايد حركت نادرستي انجام دهيد؛ چون بعد از تحمل سالها اسارت، كشته مي شويد.او قصد دلسوزي داشت و مي خواست منطقي فكر كنيم و همة جوانب را در نظر بگيريم. او حتي از وضعيت جاده ها و هر آنچه كه مي دانست، مطالبي را براي ما بازگو كرد. 🔸️ما به خطرناك بودن كارمان آگاه بوديم و مي دانستيم در صورت متوجه شدن عراقي ها، آنان همة مسيرها و جاده ها را به دنبال ما خواهند آمد؛ از طرف ديگر حاضر نبوديم به اردوگاه برگرديم. در اين اوضاع و احوال، سرباز مترجم ما كه از اعراب خوزستان بود، متوجه حركات و صحبتهاي پنهاني ما شده و نسبت به ما حساس شده بود. نگهبان عراقي كه در حال كشيدن سيگار بود، توسط يكي از دوستانش صدا زده شد. صحبتهاي آن دو طولاني شد و ما آمادة فرار شديم. 🔹️ابتدا داوود به سوي ديوار بيمارستان دويد. سرباز «غلامرضا رضايي»كه همراه ما و بين در وسط قرار داشت، به من گفت: «وسايل را بيار!» سريع به اتاق بغلي رفتم تا مواد غذايي را از زير تخت بردارم كه ديدم وسايل نيست. با عجله همه جا را گشتم، نبود. برگشتم و به رضايي گفتم: «وسايل نيست!» كه ديدم آن سرهنگ ايراني با عجله وارد شد و گفت: «فرار نكنيد! لو رفتيد»... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯