✍برادرش دو سال بود نامزد كرده بود. پدرزنش گفته بود «ما توى فاميل آبرو داريم. تا يه ماه ديگه اگر عقد كردى كه كردى، اگر نه ديگه اين طرف ها پيدات نشه.» ♻️خرج خانه با على بود. پول عقد و عروسى نداشت. محمد رفت با پدرزن على حرف زد. قرار عروسى را هم گذاشت. تا شب عروسى، خود على نمى دانست. با مادر و خواهرش هم آهنگ كرده بود. ♨️گفته بود «داداش بويى نبره.» با پول پس انداز خودش كار را راه انداخته بود. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊