خاطره از شهدا
✍در یك
#زمستان سرد سردار شهید محمدناصر ناصری به بیرجند آمد. چیزی از آمدنش نگذشته بود كه قرار شد برای انجام مأموریتی همراهش به قائن بروم. ماشینی از
#سپاه گرفتم و دونفری راهی آنجا شدیم.
♻️ چون وقت زیادی نداشت و میبایست دو - سه روز دیگر به منطقه برود، تصمیم گرفت در همان مأموریت سری به روستای گازار بزند و دوستان و اقوامش را ببیند. من هم چون در آنجا كاری داشتم، از آن تصمیم خوشحال شدم. آن روستا تقریباً در مسیر راه ما بود. در یكی از آبادیهای بین راه، درست موقعی كه میخواستم تغییر مسیر بدهم و بروم سمت گازار، دستش را گذاشت روی فرمان و گفت: چی كار داری میكنی؟
💢حیرت زده گفتم: دارم میروم گازار دیگه حاج آقا!
در آن آبادی یك پایگاه بسیج بود. از من خواست ماشین را آنجا ببرم. با همان حیرت و تعجب پرسیدم: برای چی؟
گفت: برای اینكه بتوانیم یك جای مطمئن پاركش كنیم.
☘پرسیدم: پارك برای چی حاج آقا؟
با خونسردی گفت: حالا به تو میگویم.
در آن زمان هوا سرد و سوزناك بود و از آسمان برف میبارید. وقتی علت این كار را پرسیدم، گفت: این ماشین و بنزینش مال
#بیت_المال است و ما چون در گازار كار شخصی داریم،
#حق نداریم از آن استفاده كنیم.
📥به حرفش
#اعتراض كردم.
#اعتقاد راسخی داشتم كه او آن قدر به گردن تشكیلات
#حق دارد كه حتی میتواند ماشین را جزء
#املاك_شخصی خودش به حساب آورد؛ ولی ایشان از آن طرز برداشت من ناراحت شد و گفت: ما برای
#حفظ_نظام و
#انقلاب فقط داریم وظیفه مان را انجام میدهیم و نباید چنین
#توقعات نابجایی داشته باشیم.
درحالی كه به طرف جاده میرفت، ادامه داد: اینها یك رخنههای به ظاهر كوچك است كه
#شیطان از همان جاها در وجود آدم
#نفوذ میكند و كم كم كار را به جایی میرساند كه خدای ناكرده به اسم
#حق و
#حقوق واین حرفها، میلیون میلیون از
#بیت_المال را میكشد بالا و خم به ابرو هم نمیآورد.
💠آن روز حدود یك ساعت زیر بارش برف، در آن سوز و سرما كنار جاده ایستادیم تا ماشین رسید و سوارمان كرد.
#شهید_محمد_ناصرناصري
📚منبع : راوی: محمدعلی پردل؛ ر. ك: كلید فتح بستان، صص 272 - 273
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💥روایتگری شهدا
✅
@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊