خاطره ازشهدا ✍سر تا پاش خاكي بود. چشم‌هاش سرخ شده بود؛ از سوز . دو ماه بود نديده بودمش. - حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون. 💢سر سجاده ايستاد. آستين‌هاش را پايين كشيد و گفت «من با عجله اومدم كه نماز اول وقتم از دست نره.» كنارش ايستادم. حس مي‌كردم هر آن ممكن است بيفتد زمين. شايد اين‌جوري مي‌توانستم نگهش دارم. 📚منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مريم برادران 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا ✅ @shahidabad313 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊