💢به زمین و زمان فحش میدادم وبیشتر به خودم که هرچه راننده گفت:بسه دیگه...جا نداره...
به حرفش گوش ندادم و تعدادبیشتری راسوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.
💢خودم را روی سینۀ سردخاکریز ول کرده بودم وهمچون کودکان مادرمرده،زار میزدم وهقهق میگریستیم.نه فقط من،همۀ بچههاهمین احساس راداشتند.دودخاکستری وسیاه همراه با بوی گوشت سوخته،منطقه را پرکرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد وهوا تاریک میشد!
💢قاطی کردم.هذیان میگفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمیفهمیدم کجاهستم وچه میکنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند ومن فقط تماشاچی بودم.
💢روکردم به آسمان.به هرکجا که احساس کردم خداآنجا نشسته وشاهداین اتفاق است.
چشمانم رابستم،دهانم را بازکردم و...کفرگفتم.از ته دل فریاد زدم.عربده زدم و با هایهای گریه،گفتم:
♦️-خدایا...اگه منو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا آبروت روجلوی شهدا میبرم.میگم که من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهیدکرد...
♦️خدایا،بذار من بمونم،برم توی این تهران خراب¬شده،یه ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت...
استغفرالله...
💥وامروز،روزنامه،مجله،کتاب،وبلاگ،فیس بوک،اینستاگرام،ایتا،تلگرام و... هنور نتوانسته اند از زبان من بنویسند:
🌟-آن روز در سهراه مرگ شلمچه چه گذشت!
📷عکس:ازسمت راست،راوی،شهید سلیمان ولیان دقایقی قبل از شهادت
📲راوی رزمنده حمید داودآبادی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
☀️روایتگری شهدا
✅
@shahidabad313
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷