✨🌺🍃✨﷽✨🍃🌺✨ راوی_مادر_شهید ❣ مرتضی یک برادر داشت که فلج بود ، محسن از مرتضی کوچک تر بود... مرتضی خیلی حواشو داشت هر جا هیئت بود و میخواست بره برادرش رو هم با خودش میبرد. ✌️ ❣ اگه محسن خواسته ای داشت سریع می رفت براش انجام میداد ... یکبار ساعت 12:30 نصف شب بود محسن ساندویچ می خواست هر چه بهش می گفتم الان مغازه هابسته اند ان شاءالله فردا برات می خریم. اما لج کرده بود و می گفت الان دلم می خواد ... 🙄 مرتضی اون شب از راه رسید.همین که فهمید محسن میگه من ساندویچ می خوام. بهش گفت : الان خودم میرم برات میگیرم و میام. ❣ از خونه زد بیرون ... وقتی برگشت دیدم ساندویچ گرفته. گفتم کجا رفتی مادر از کجا گرفتی؟ گفت : رفتم سه راه آذری یک ساندویچی باز بود براش گرفتم. 👌 مرتضی ساندویچ رو باز کرد و کمک کرد بهش تا بخوره. بهم گفت : مامان هرچی که محسن میخواد براش تهیه کن نزار این بچه چیزی توی دلش بمونه. خیلی حواسش به محسن بود از طرف هیئت بردش مشهد بهم می گفت نگران نباش اونجا بچه ها هستند کمک می کنند. ❣ محسن رو میبرد پارک می برد نماز جمعه ... موقع جشن ها که خیابون ها چراغانی بود می بردش توی خیابون ها میتابوند تا خیابونا رو ببینه... 😇 می گفت : وقتی توی خونه باشه دلش میگیره و پکر میشه ❣ همین خصلت ها بود که مرتضایم را آسمانی کرد. ✍از کتاب : بر مدار حرم 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💥روایتگری شهدا @shahidabad313 ┏━━━🍃🌷🍃━━━┓ 🌷 @majnon313 ┗━━━🌷🍃🌷━━━┛ 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊