🌸🍃🌷 یک دختر جوان🧕 ایستاده بود جلوی مغازه، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود.🙄 راننده تا دید، پرید پشت ماشینش🚘 چند بار بوق زد🔊، چراغ زد🚨، ماشین🚗 را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار، نگاهش هم نمی کرد😳 سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد😌 از ماشین پیاده شد، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید😱 یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند👠 ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت😜 مصطفی بود!🤭😉 بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.👌 ✍ یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 6 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ☜【 روایتگری_شهدا】 ✅ @shahidabad313 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊