#خاطرهـ شمارهـ پنجاه و شش:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍... رسیدیم مقر، سید یكی از اتاق ها را كه گرم تر بود برای آن ها آماده كرد. بعد هم از جیره خودمان به آن ها صبحانه داد. وقتی نان و پنیر و كره و مربا را در سفره در مقابلشان گذاشتم اشک در صورت آن ها حلقه زده بود، نمی دانید با چه اشتهایی می خوردند. بعدها مرد عرب گفت: «می خواستند من را به زور به جنگ ببرند. من شیعه هستم، مجبور شدم كه با خانواده فرار كنم. ما چند روز بود كه چیزی برای خوردن پیدا نكرده بودیم.» توكل كردم به خدا و دل به دریا زدم. خدا هم شما را در مسیر ما قرار داد. همان روز همسر مرد عرب را به بیمارستان بردیم و روز بعد زایمان كرد، سید هم گفت: «تا اینجا وظیفه انسانی ما بود. از این به بعد پیگیری آن ها با مسئولان قرارگاه سپاه.»
🌷 وقتی از مرد عرب خداحافظی كردیم گریه می كرد. می گفت: «والله خمینی حق. والله صدام باطل. شما ما رو شرمنده كردید.» از روز بعد، مرز ما به روی مهاجران عراقی باز شد. آن ها در اردوگاه موقت خرمشهر، كه به همین منظور تهیه شده بود، اسكان داده شدند. ما هم به همراه سید در نقطه مرزی اروند کنار مستقر بودیم و به نحوه ورود آن ها نظارت داشتیم. مهاجران عراقی همگی گرسنه بودند. سید از هزینه شخصی خودش بیسكویت و كیک و ... می گرفت و به بچه های كوچک تر می داد. می گفت: «این ها میهمان هستند. الان موقع ثواب جمع كردنه!» عراقی ها ... مدتی بعد به كشورشان بازگشتند.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐
eitaa.com/shahidalamdar_ir