هدایت شده از Mester_Talabe
دلم دیوانه بودن با تورا میخواست دلم آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست خلاصه بگویم، تمامِ من شده درخواست دلم آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست دوباره خسته شدم زین جهانه یکنواخت دلم آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست من، به جمله محکمه‌‌ها گردیده بازخواست دلم آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست دگر نمانده امیدی، نه حتی اندکی چشم‌داشت دلم آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست لبریز بود، بند بند وجود وحید از کم‌وکاست دلش آغوش می‌خواست آغوش می‌خواست 💔 برای دست مادری که به روی استخوان‌های فرزندش قرار دارد برای مادری که استخوان‌هایِ پسرش را در آغوش کشیده و نگاهِ اطرافیان؛ به آغوشِ مادر... به استخوان‌های پسر... و حیرت پدر، که لال است زبانم از وصفش... ۱:۲۰