طلبه شهید علی خلیلی
بسم الله الرحمان الرحیم #ناےسوخته #قسمت۵۸ علی خلیلی عاشق شهادت بود ، نه در سال عای اخر عمر که از
بسم الله الرحمان الرحیم ۵۹ پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂 -چشم علی جون♀ اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشچ😌😍😉 مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰 -اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊 -گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁 -حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉 -راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒 در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍 درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶 چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶 پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سغیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️ "تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم. علی گفت:من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍 اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسرمنی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄 علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️ ادامه دارد.... نویسنده : هانیه ناصری ناشر:انتشارت تقدیر۱۳۹۵ @SHahidAliKHalili_ir