بسم الله الرحمان الرحیم
#ناےسوخته
#قسمت۵۹
پیله کرده بود به یکی از رفقا که پنج شنبه برویم گلزار شهدا😅😂
-چشم علی جون♀ اگه عمری باقی بود من که از خدا می خوام به روی چشچ😌😍😉
مثل اینکه دلیل اصرارش ، جواب یک سوال بود🤔 سوالی که چند هفته ای نگرانش کرده بود😑😰
-اگه سنش خیلی بالا باشه چی؟!😄😊
-گیج شدم برای چی میپرسی😧🙁
-حاجی جون 😌 ما میخوایم ثواب کنیم ، نمیخوایم که کباب بشیم😅😉
-راست بگو علی؟! چی تو کله ی تو میگذره😒😒
در دور دست قطعه ای که وارد آن شدند سیاهی چادری نمایان بود😍
درست همان جهتی که قدم های علی رفت 😶
چهار پنج ردیف مانده بود برسند با بالا آوردن کف دست و اشاره چشمانش به حاجی فهماند که صبر کند تا علی جلو برود😐😐😶
پیرزن انگار منتظر او بود هنوز نرسیده بود که سرش را برگرداند و لب هایش از خوشحالی انقدر شکفت که سغیدی داندان هایش را حاجی هم میتوانست از آن فاصله به راحتی ببیند😃😍😍☺️
"تازه اونجا بود که من معنی سوال علی رو در مورد محرم نامحرمی فهمیدم.
علی گفت:من همین جوری داشتم برای خودم توی قعطه ها می چرخیدم که یه دفعه چشمم به این مادر افتاد، متوجه شدم که مادر شهیده 😍😍
اومدم سر قبر پسرش فاتحه ای بخونم سر صحبت باز شد و پیرزن گفت: تو شکل جوونی های پسرمنی و ازم قول گرفت که هر هفته که میرم گلزار ، برم سر قبر پسرش و بهش سر بزنم😍😄
علی هم هر هفته می رفت بهش سر میزد☺️
ادامه دارد....
#شهیدعلےخلیلی
نویسنده : هانیه ناصری
ناشر:انتشارت تقدیر۱۳۹۵
@SHahidAliKHalili_ir