یک هفته بعد از شهادت علی آقا گروه اعزامی سپاه به اصفهان بازگشتند و در بدو ورود به گلستان شهدا رفته بودند. شب بود و در هوای غم انگیز خونه و داغ بر دل نشسته بودم که پسرم اومد و گفت مامان رفقای علی که سوریه بودند میان خونمون... اون شب ها دل گرفته بودم و بغض دار. جمعی وارد شدند و تبریک و تسلیت گفتند. جوان رشیدی از بینشون بلند شد و همراه یکی از رفقاش من و به اتاق خلوتی فرا خوند. با بچه هام وارد اتاق شدیم و اون جوون کنار بخاری نشست و می خندید و خودش و معرفی کرد. گفت جواد محمدی ام با علی همرزم سوریه بودیم و شروع کرد گفتن و خندیدن. ماش پلویی پخته بودیم و روی همون بخاری گذاشته بودیم. همینطور که نشسته بود نگاهی به قابلمه کرد و گفت:به به، خیلی ماش پلو دوست دارم. چه قسمت خوبی داشتم. به لهجه درچه ای گفت:"نِنِه علی، ما اومدیم شما رو بخندونیم. من نیومدم گریه کنم". گفت:" علی وقتی با تلفن صحبت می‌کرد یا میخواست تماس بگیره میگفت با مامانم حرف میزدم. همه ی ما شروع می کردیم بخندیم و مسخره اش کنیم و بگیم مامانم، وامامانم. علی بگو "نِنِه ام" مَرد زشته میگی مامانم. علی می‌خندید ولی کار خودش و می‌کرد." از خنده هاش دلم شاد شد. تنها کسی بود که برای شادکردن دل من اومده بود. قبل از رفتنش اصرار کردم ولی برای صرف ماش پلو نموند و قول دفعه های بعد و داد. بعدها از رفاقت عجیبش با علی خیلی شنیدم. جواد و مثل علی دوستش داشتم. و الحمدلله روسفیدم کردند. کـانـال‌رسمےشھیـدعلی شاهسنایی 🥀 @shahidalishahsanaei