#برگی_ازخاطرات_علی
#مادرانه
یک هفته بعد از شهادت علی آقا گروه اعزامی سپاه به اصفهان بازگشتند و در بدو ورود به گلستان شهدا رفته بودند.
شب بود و در هوای غم انگیز خونه و داغ بر دل نشسته بودم که پسرم اومد و گفت مامان رفقای علی که سوریه بودند میان خونمون...
اون شب ها دل گرفته بودم و بغض دار.
جمعی وارد شدند و تبریک و تسلیت گفتند.
جوان رشیدی از بینشون بلند شد و همراه یکی از رفقاش من و به اتاق خلوتی فرا خوند. با بچه هام وارد اتاق شدیم و اون جوون کنار بخاری نشست و می خندید و خودش و معرفی کرد. گفت جواد محمدی ام با علی همرزم سوریه بودیم و شروع کرد گفتن و خندیدن. ماش پلویی پخته بودیم و روی همون بخاری گذاشته بودیم. همینطور که نشسته بود نگاهی به قابلمه کرد و گفت:به به، خیلی ماش پلو دوست دارم. چه قسمت خوبی داشتم.
به لهجه درچه ای گفت:"نِنِه علی، ما اومدیم شما رو بخندونیم. من نیومدم گریه کنم".
گفت:" علی وقتی با تلفن صحبت میکرد یا میخواست تماس بگیره میگفت با مامانم حرف میزدم. همه ی ما شروع می کردیم بخندیم و مسخره اش کنیم و بگیم مامانم، وامامانم. علی بگو "نِنِه ام" مَرد زشته میگی مامانم.
علی میخندید ولی کار خودش و میکرد."
از خنده هاش دلم شاد شد. تنها کسی بود که برای شادکردن دل من اومده بود.
قبل از رفتنش اصرار کردم ولی برای صرف ماش پلو نموند و قول دفعه های بعد و داد.
بعدها از رفاقت عجیبش با علی خیلی شنیدم.
جواد و مثل علی دوستش داشتم.
و الحمدلله روسفیدم کردند.
#روحشان_شاد
#شهیدعلی_شاهسنایی
#شهیدجوادمحمدی
کـانـالرسمےشھیـدعلی شاهسنایی 🥀
@shahidalishahsanaei