می خواهد از این سکوت آزاد شود
در سبزترین حنجره فریاد شود
این مرد که در خون و خطر می رقصد
یک روز قرار بود داماد شود
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادی ما را به رخمان بکشد.
هر وقت وارد اتاق می شدم، نیم خیز هم که شده، از جاش بلند می شد.
می گفتم: علی جان، مگه من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می دهی؟
می گفت:احترام به والدین، دستور خداست.
یک روز که خانه نبودم، از جبهه آمده بود. دیده بود که یه مُشت لباس نشُسته گوشه ی حیاطه، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند. وقتی رسیدم، بهش گفتم: الهی بمیرم برات مادر، تو با یک دست، چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت:اگه دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو، زحمت شستن لباس هارا بکشی!
راوی مادر شهید علی ماهانی
#شهید_علی_ماهانی@shahidan_kerman