✍روایت جذاب رفیق آهنربا قسمت دوم...
🔹گوسفند ها در حال چرا بودند من در حال آماده کردن چاله برای نشاندن درخت بودم پدرم تقریباً تمام کارهای صحرا را انجام میداد آب هم می گرفتم آب داری آبیاری درخت پسته با پدرم همکاری جدی داشتم مثل دوتا همکار بودیم.
🔸متأسفانه باز مادرم مریض شد مجبور شدیم برگردیم سهقریه شاه آباد ساکن شدیم انقلاب که شد به قول پدرم یک بچه حسابی شده بودم به من اطمینان داشت.
🔹برای خودم توی بچگی مردی شده بودم شهریور تولدمه تولد جنگ ایران و عراق هم هست جنگ عراق بر علیه ایران تقریباً با من هم سنُ ساله من از جنگ های قبل از انقلاب چیزی یادم نیست بزرگتر که شدم کم کم هوا کردم برم جبهه دو سه بار هم عزم و جزم کردم که برم به من می گفتند بچه ای منو بر می گردوندند پدر و مادر هم ایرادی نمیگرفتند.
🔸چون سرِکار بزرگ شده بودم کارهای مختلفی رو امتحان کردم توی چند کار استاد شدم کاری که بیشتر از بقیه کارها توش موفق بودم جوشکاری بود من مدرسه رو ول کرده بودم پیش داییم جوشکاری میرفتم اون زمان طرحی بود به نام طرح کاد دانش و کار بچه های دبیرستانی برای اینکه کاری یاد بگیرند هفته ای یک روز می رفتن جایی کاری یاد بگیرن چند تا از بچه ها هم سن و سال من بودند اومدند پیش من جوشکاری با هم کار میکردیم.
💢ادامه دارد...
#شهید_محمد_استاد_حسینی@shahidan_kerman