【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وهفتم   _شرمنده اگر زودتر بیدارم کرده بودی نه نمازم
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   _ما شده مهمون رو یک ماه تو خونمون نگه داشتیم برای ما عجیب نیست تازه فکر نکن اونجا کسی مزاحمته ها ضحی بهشون نگفتی مدل خونه ی ما رو؟ به علامت نفی سرتکون دادم و رضوان با حوصله توضیح داد: ببین خونه ی ما دو تا دو طبقه قدیمی چسبیده به همه توی یه حیاط بزرگ یکیش خونه ماست یکی ضحی اینا طبقه دوم این خونه ها هر کدوم دو تا خواب داره الانم جز من و احسان و رضا بچه ی دیگه ای تو خونه نیست احسان و رضا معمولا ور دل همن رضا رو میفرستیم خونه ما ما همه با هم جمع میشیم طبقه دوم خونه ی ضحی اینا من و ضحی یه اتاق برمیداریم تو و ژانت یه اتاق تو اتاق خودتون راحت باشید اصلا فکر کنید هتله کسی رو نمیبینید خوبه؟ کتایون_یکی رو میخواید از اتاقش بیرون کنید میگی خوبه؟ مگه مجبوریم خب هتل که هست _بابا این چیزا واسه ما عادیه همیشه در حال نقل مکانیم بیخود بهونه نیار اتاق من و رضا چه فرقی باهم داره عوض میکنیم یکم وسیله شخصیه جا بجا میکنیم ضحی هم که اتاقش سه ساله بلا استفاده ست داره خمس بهش واجب میشه شما میاید از متروکی درش میارید! _آخه فقط جا نیست بحث خورد و خوراک و... _مگه چی میشه ما خودمون داریم دعوتت میکنیم دیگه عوضش دو هفته با همیم کلی خوش میگذره ژانت فوری گفت: وای اینکه خیلی عالیه ولی بعد با خجالت حرفش رو تصحیح کرد: ولی درست نیست اینهمه زحمت بدیم لبخندی زدم: توام تعارفی شدی؟ رضوان فوری رو به کتایون گفت: پس قبوله دیگه؟ چند ثانیه طول کشید تا جواب داد: نه بابا مگه میشه ممنون از مهمون نوازیتون ولی تا هتل هست چرا زحمت بدیم با بی تفاوتی محض رو به رضوان گفتم: ولش کن چرا الکی انرژی خرجشون میکنی! مگه میتونن نیان اخم توام با لبخندی صورت کتایون رو پر کرد: مهمونی زوریه؟ _من به امید شما دارم میام که یکم فضا رو رقیق و تلطیف کنید با حضورتون! اگر شما همراهم نیاید اصلا نمیام وگرنه هنوزم دیر نشده واسه دو روز دیگه بلیط نیویورک میگیرم و خلاص! کتایون_تهدید میکنی؟ _بله ژانت فوری گفت: باشه قبوله کتی چه اشکالی داره بریم خونه دوستمون اگر میخوای جبران کنی یه هدیه خوب براشون بگیریم تو رو خدا این سفرو خراب نکنید رو به ژانت با دلسوزی گفتم: به کتایون و رضوان بگو من که بخاطر تو از خواسته ام گذشتم رضوان فوری گفت: به من چه؟ گفتم: _آخه واسه تو ام شرط دارم! _چه ام پررو همه باید نازشو بکشن که بیاد سر خونه زندگیش!! حالا چه شرطی سرکار خانوم؟ _اینکه دست از این بچه بازیات برداری و مثل بچه آدم جواب خواستگارتو بدی! پشت چشم نازک کرد: اونش دیگه به خودم مربوطه! به پهلو شدم و جدی گفتم: شوخی نمیکنم رضوان یا همین الان تکلیف رو روشن میکنی یا عمرا بتونی منو ببری ایران ویزای ژانت که بیاد برمیگردم امریکا مسخره کرد: ا.... تهدیدم نکن دیگه _وقتی باهات جدی حرف میزنم جدی باش! _خیلی خب بابا باشه برسیم ایران بهشون وقت خواستگاری میدم خوبه؟ اه ننر... _من بزرگت کردم! تو خرت از پل بگذره باز لوس بازی درمیاری که مثلا منو بزاری تو عمل انجام شده گوشیتو بده زنگ بزنم زن عمو بگم واسه بعد صفر بهشون وقت بده _وا الان یه کاره! نمیگه سرِ چی؟ _همین که گفتم _خب بابا خب این اخلاق خوشت که شعله میکشه باید با بیل خاموشش کرد گوشی رو برداشت و برای مادرش نوشت: سلام مامان این ضحای لعنتی میگه تا قرار خواستگاری نذارید واسه داداش حنانه من ایران نمیام مجبورم کرد پیام بدم جلوی چشمم پیام رو فرستاد: خوبه؟ آروم شدی؟ باید نازتو بکشیم که قدم رنجه کنی خونه؟ بہ قلمِ