【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی ##قسمت_دویست_ودوازدهم   نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام می‌نشست و
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی... همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره! نه اینکه این طور فکر کنم نه صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش حس میکنم نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه... سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی! نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست: میدونی اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه ولی چه فایده بعیده بشه این حس رو توصیف کرد تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی! _خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت! خودتم نیومدی! متعجب برگشت طرفم با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت واقعا در کار تو من متعجبم نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه! دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟ _مختاری! _شک دارم... _شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی _خسته شدم بس که این مدت فکر کردم مغزم ورم کرده داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم _چرا؟! تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم کتایون هم دیگه چیزی نگفت حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم پس سکوت کردم! *** از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم: چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری‌! بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم! رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده بده مگه _خب کسالت میاره رضا زنگ نزد؟! نگاهی به گوشیش کرد: نه من بزنم؟! _آره بزن تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟ تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود حتی برای ناهار هم نیومده بود اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه برسم تهران خبرش میکنم! دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟! ‌با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا! تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد: رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم! بریم سوغاتم بخریم کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید! از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم: پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده بجمب دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟ از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست گفتم حوصله بیرون ندارم رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای! به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره _تو بیا حالتم خوب میشه اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟ چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟ رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس! کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟ اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد! رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی پاشو لباس بپوش! ... قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم بہ قلمِ