[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]  واجب شدیه روزبریم تهران گردی! لبخندی زد:خوبه کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بودزدم وخودم هم به شهر خیره شدم ازروزی که رفتم کمی تغییرکرده انگار ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام وتوی گوشهام شدت گرفت طوری که صداهاروبه زحمت میشنیدم سرم روتاحدامکان پایین انداختم تاازمقابل منزل حاج صادق رئوف ردشدیم وبعد نگاهم روبالاکشیدم وازدوربه درمنزل خودمون دوختم چقدردلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ وپردارودرختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ وآبی رنگش برای عطر یاس ورازقی برای بوی پلو زعفرونی وخورش فسنجون های مادروکشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیردندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج ومعوجم روتماشاکنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست وهوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش باهیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشترازهر چیز برای مادروآقاجون برای خان عمووزنعمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شدپاهام انگاربه کف چسبیده باشه،سنگین بودوپیاده شدن سخت رضامثل همیشه دردم روندونسته حس میکرد قُل احساساتی ومهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین روبازکرد ودستم رو گرفت باذوق گفت:خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم:بیا عزیزم خجالت نکش نبایدکه تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرارازدلهره واضطراب دستش روگرفتم وپیاده اش کردم رضااجازه ندادبه کوله ها دست بزنیم وخودش ازصندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت‌سنگین نبودن امابدبارچرا ولی اصراربی فایده بود کرایه ماشین روحساب کردوتاراه افتادماشین بعدی ازراه رسید رضوان وکتایون فوری پیاده شدن وکتایون با تردیددوباره گفت:هنوزم دیرنشده مااینجوری معذبیم بذاربریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت:بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم روبه حالت تهدیدبالاآوردم تاازشر تعارف راحتش کنم اماقبل ازاینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد وصدای آشنای حاجی پیچید:سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بودرضوان دستهای یخ زده م رو بادستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند:چه عجب یاد ما کردی همه چیزازیادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم:سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید:سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:سلام حاج آقابابغض خندید:زهراناروحاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه وخنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد:گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگارنه انگارماهم مثلا زائریم مسافریم‌یه هفته اس نیستیم! حالاماهیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد:الحسود لایسود پسرکه ناز کشیدن نداره یالا داخل بعدبا هم به سمت ژانت وکتایون که مبهوت کناررضوان ایستاده ماروتماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون بامهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام وچون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شماتازه مسلمانی درسته؟!تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم:حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب توترجمه کن! بااون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم وحین برگشتن به سمت دربرای ژانت حرفهاش روترجمه کردم جلوی درعمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعدرضوان را بوسیدوزیارت قبول گفت آقاجون پشت دست زدورضوان رابغل کرد: تورویادم رفته بودجوجه؟چراهیچی نمیگی؟ رضوان باخنده گفت:بله دیگه نوکه میادبه بازارکهنه میشه دل آزارعمو جان بہ قلمِ