【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وششم حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم. تصمیم داشتیم تا اینجا را سر و سامان نداده ایم، دیگر به خرید نرویم. خریدهای دفعه ی پیش را یک راست به اینجا آورده بودیم و حالا جلوی دستمان را می گرفت. به حسام گفتم نظافتچی خبر کند که کمکمان باشد. گوشی را سمت من گرفت که خودم هماهنگ کنم. نمی دانم دلیلش چه بود؟ فقط گفت ( عهد بستم. تو که عهد نبستی، خودت تماس بگیر ) از مرکز خواستم دو نفر زبر و زرنگ را بفرستند. وقتی که آمدند سریع دست به کار شدند. چنان با تبهر و سرعت تمیز می کردند، که من در کارشان مانده بودم. مادرم برایمان غذا آورد و خودش خیلی زود به خانه برگشت که پدرم را تنها نگذارد. حسام هم بعد از خوردن غذایش راهی اتاقش شد که خانم ها معذب نشوند. آشپزخانه برق می زد و لوازم برقی که باقیمانده بود رنگی از تازگی به خود گرفتند. تا شب اتاق ها، سرویس بهداشتی و هال و حتی بالکن را مثل دسته ی گل تحویل دادند و آماده ی رفتن شدند که حسام حق الزحمه را به علاوه ی انعام به بهانه ی شیرینی خانه ی نوعروس به آنها داد و با ذوقی که داشتند، راهی شدند. تمام تنم درد می کرد اما بهای این خستگی، خیلی شیرین بود. نگاهم را توی خانه چرخاندم و از ذوق خانه ای که قرار بود زندگی مشترکم را در آن آغاز کنم، لبخند پهنی روی چهره ام نشست. _ کبک خانومم خروس میخونه انگار... ببینم... تو خسته نیستی؟ و کنارم نشست و دستش را به پشتم انداخت. خودم را کش آوردم و گفتم: _ تا باشه از این خستگیا... چشمانش برقی زد و مرا به سمت خودش کشاند. تنم فشرده شد. _ آخیییییش... استخونام صدا داد. نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت: _ خسته ای... ماساژ میخوای؟ با انگشت به پیشانی اش زدم و گفتم: _ ای فرصت طلب. من بیشتر به یه دوش اساسی احتیاج دارم. باز هم شیطنت آمیز گفت: _ بفرما حموم... و اشاره ای به حمام کرد. ادامه ی بحث بی فایده بود و من حریف شیطنت هایش نبودم. _ نمی خوام. خونه ی خودمون حموم داریم و برایش زبان درازی کردم. اخمی کرد و گفت: _ اونجا خونه ی باباته... اینجا میشه خونه ی خودمون... باید تنبیهت کنم. و در یک حرکت مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت و به طرف حمام می رفت. دست و پا زدنم بی فایده بود و صدای جیغ من و خنده ی حسام کل آپارتمان را پر کرده بود که صدای زنگ آمد. حسام به آرامی مرا زمین گذاشت و گفت: _ برو حجاب کن خانوم‌ با تعجب گفتم: _ منتظر کسی بودی؟ دستی به موهای ژولیده و تیشرت کج شده اش کشید و گفت: _ سمساره... گفتم بیاد این وسیله ها رو ببره جلو دستمون باز بشه... و بعد با غرولند به سمت در رفت که زیر لب می گفت ( یه دقیقه آدمو راحت نمیذارن ) با خنده از ناکامی اش چادر و روسری را پوشیدم. وسایل را که بردند با حسام به منزل پدرم رفتیم که شام بخوریم. از فردا دوباره خرید ها و چیدمان شروع میشد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal