【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهشتم _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خانم بودند. این باعث می شد حوریا خجالت را کنار بگذارد و راحت، با هر پوششی و با هر ژستی موافقت کند و ثبت خاطره انگیزترین روزهای زندگی شان بدون دغدغه ی محدودیت ها باشد. به کوه های خارج از شهر رفته بودند که فیلم های مختص کلیپ فرمالیته را بگیرند. به خواسته ی حسام همان پیراهن حریر سفید آلبالویی و همان مدل آرایش مو با ریسه های شکوفه ای را انجام داد. حسام می گفت از این به بعد عاشق آلبالو و هر چه مربا و شربت و کمپوت و غذای محصولات آلبالوییست. با هزار شوخی و خنده کارها را انجام دادند و عکس و فیلم تهیه شد و برای آنها روزی فراموش ناشدنی رقم خورد. به آپارتمان بازگشتند و حوریا یک راست به حمام رفت. چیزی به وقت کلاسش نمانده بود. باید زود موهایش را خشک می کرد و به مرکز مروارید می رفت. حسام موهایش را سشوار کشید و خودش حوریا را به مرکز رساند. نیم ساعت دیر کرده بود و از بدقولی اش خجالت زده بود. بعد از توضیح شرایطش برای خانم هاشمی، همراه خانم عزتی به کلاس رفت. انگار بچه ها هم از این انتظار کلافه بودند که چهره های منتظرشان دمق و بی حوصله به نظر می رسید. _ سلام سلام... ببخشید می دونم دیر کردم. نمی خواستم اینجوری بشه. بهار گفت: _ مثلا نبخشیم چیکار می کنی؟ حوریا گفت: _ خب من خلف وعده کردم و این حق الناسه که منتظرتون گذاشتم. باید از دلتون در بیارم. چند نفرشان گفتند اشکالی ندارد و بقیه سکوت کردند. بهار گفت: _ خب از دلمون دربیار. حوریا گفت: _ چیکار کنم که دلتون راضی بشه؟ بهار نیشخندی زد و گفت: _ بیا وسط کلاس قر بده چند نفر خندیدند و بقیه بدون واکنشی به حوریا و خانم عزتی نگاه می کردند که عصبانی بود. حوریا چشمش را بست و نفسی کشید. _ اینکه مقدور نیست. قر دادن هم بمونه برای عروسی و جشن و مهمونی. هرچند فلسفه حرام بودن اونم جداست. خندید و گفت: _ یه چیز دیگه بگید. بهار گفت: _ دعوتمون کن عروسیت. مگه نگفتی نتُرشیدی و داری عروس میشی؟ ثابتش کن. حوریا با دلسوزی به چهره ی پر کینه ی بهار نگاه کرد و گفت: _ خب من دعوتتون هم بکنم شما که نمی تونید بیاید. بهار گردنش را به دوطرف پیچاند و صدای ترق و تروق آن بلند شد. _ اون دیگه به خودمون مربوطه. تو اگه راست میگی دعوتمون کن از دلمون در بیاد. حوریا سکوت کرد و بعد از مدتی گفت: _ بریم سر مبحث بعدی مون. انگار بهار هم کوتاه آمده بود و از اینکه حوریا نمی توانست خواسته اش را برآورده کند، لبخندی پیروزمندانه به لبش نشاند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal