تواب فردا اول محرم بود بابا میخواست برای خیرات ؛ شبه تاسوعا و عاشورا رو تو خونه مراسم داشته باشیم امروز قرار بود خانم مهدوی بیاد کمکم واسه کارای خونه خانم مهدوی زن خیلی خوبیه همیشه بابا هواش رو داره چه وقتی شوهرش مریض بود ؛ چه الان که فوت شده و ۳ تا بچه یتیم داره بابا برای کمک بهش خواست چند روزی رو بیاد خونمون تا تو کارا بهم کمکم کنه منم بعضی وقتها شبها شیفتم... پرستاری رو خیلی دوست دارم بعضی وقتا که شب کارم و نیاز به استراحت دارم از خانم مهدوی همیشه ممنون بودم که این همه کمک حالم بودو میشه... شروع کردیم به جمع جور کردن خونه اول از همه تمام وسایلی که اضافه بود رو تو اتاق ها گذاشتیم تا جای بیشتری برای خانم ها باز بشه همیشه خانم ها داخل بودند و آقایون تو حیاط درگیر جمع جور کردن بودم که گوشیم زنگ خورد. نازنین بود تماس رو وصل کردم _بله _سلام سوجان خانم بی معرفت مارو که کلا فراموش کردی؟؟ _سلام نازنین جان نه مگه میشه همسفر به این خوبی رو فراموش کرد! من همیشه به فکرت هستم حالا بگو ببینم خوبی؟ _الهی شکر خانم پرستار شما چه طوری حاج آقا خوبن؟ _الحمدالله همه خوبیم و سلام دارن راستی نازنین ما واسه تاسوعا و عاشورا مراسم عزاداری داریم شماهم بیایید خوشحال میشیم. تواب نازنین که موقعیت رو خوب دیده بود سریع شروع کرد _آخ هر چی از خدا خواستم بهترینش رو بهم داده همین الان داشتم به داداش محمدم میگفتم چقدر دلم هوای عزاداری های پر شور محرم رو کرده حتما با داداش مزاحمتون میشیم _خواهش میکنم مجلس امام حسین علیه السلامِ _خب سوجان خانم چیکارا میکنی؟ _اتفاقا الان داشتم خونه رو آماده میکردم واسه مراسمات عصر هم نوبت حیاطه که سیاه پوشش کنم هرسال این کارا رو با پدرم انجام میدادیم ولی امسال کمی گرفتاره منم خودم پیش قدم شدم. _اگر اجازه بدی من و داداش هم بیاییم واسه کمک _مزاحمتون نمیشم کاری نیست خودم انجام میدم خانم مهدوی هم هست... _چه مزاحمتی عزیز ثواب داره ماهم شریک باشیم اشکالش کجاست؟ _خیلی هم عالی _عصر مزاحمتون میشیم _مراحمید خدانگهدار همین که خداحافظی کردنم تموم شد حضور کسی رو کنارخودم حس کردم چرخیدم _دایی جان شمایید؟ چه بی سرو صدا اومدید! _کی قراره عصر بیاد؟ _دایی جان شما گوش میکردید من چی میگفتم ؟ _نه خیر سوجان خانم شما بلند صحبت میکردی من که هیچی دوتا همسایه ی بغلی هم فهمیدند تو چی داری میگی...