🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒
🍒
🍓بـسم ڕب اݪعـشـــ😍ــق🍇
#فصل_دوم
#پارت_335
#عـشقبہشـڔطعاشــــقے
سعی کردم خودمو قانع کنم که آره من اشتباه میکنم و چیزی نیست و دلشورم از سر استرس واسه مراسمه
+خب سرچی بحثتون شد؟!
البته قبل از اینکه تعریف کنی بگما
توهم خیلی سمجی
خیلی بهش گیرمیدی سر این مسئله خونه
گره ای بین ابروهاش افتاد
_مگه مقصر منم؟!
دوماهه هی داره امروز و فردا میکنه
صاحب خونم مدام زنگ و پیام که بلندشید میخوام مستاجر خوش حساب بیارم
بخدا کلافه شدم اینقدر با این زن بحث کردم مهلت خواستم
+خب اخه عزیز من
یکم از توقعات بیخودت کم کن
تا بتونه خونه بگیره
چمیدونم حتما باید ۴ خواب باشه
آشپزخونش بدون اپن باشه
ال باشه بل باشه
عزیز من مگه شما چندنفرید
مگه چندوقته ازدواج کردید که توقع داری همین اول کار کلید یه ویلا بزاره کف دستت.یکم صبور باش.
کمک کن بهش
جور میشه
بعدشم اینهمه نرفتی درس بخونی مدرکشو بزاری دم کوزه
برو یکم به خودت سختی بده
بیمارستانی چیزی پیداکن استخدام شو یه مدت.
منتها نه به عنوان پرستار
قشنگ درستو تموم کن به عنوان خانم دکتر برو جلو
کلافه سرشو میون دستاش گرفت و ارنجشو به میز تکیه داد
حسی از درونم میگفت ماجرا اصلا به این چیزا ختم نمیشه!
بازهم بیخیال شدم و دستشو گرفتمو از سلف بیرون رفتیم.
به ساعتم نگاهی انداختم
+ببین من دودقیقه دیگه کلاسم شروع میشه
میرم بعدا باهم حرف میزنیم
خوبه؟!
بی حواس سری تکون داد و بی خداحافظی به سمت در خروجی رفت
مات به مسیر رفتنش نگاه کردم
این خل شده یا دیوونه
حتی خداحافظیم نکرد
......
روزها از پی هم میگذشت و من از همون روز دلشوره ای به جونم افتاد که امونمو برید
به حدی رسید که حتی اون روز برای خرید و وقت محضر هم نرفتیم و پارسا خودش وقت رو برای ۲۱ اسفند مصادف با نیمه شعبان گرفت
امروزهم ۱۹ اسفند بود و من هنوز نه لباسی خریده بودم و نه وقتی برای آرایشگاه و اتلیه گرفته بودم
صیغه محرمیت منو پارسا یک هفته ای بود تموم شده بود
درواقع باید همون هفته پیش هم عقد میکردیم اما من به تعویق انداختم
با سر و صدایی که نزدیک در ورودی بیمارستان شد با دو خودمو به جلوی در رسوندم
مردی با چهره پوشیده شده با شال گردن بافت به همسر باردار پا به ماهش که جیغش توی کل محوطه پیچیده بود کمک میکرد تا داخل بیاردش
سریع با ویلچر جلوی در ورودی به سمتشون رفتم و زن رو روی ویلچر نشوندیم و با عجله داخل بردیمش
از درد به پهنای صورت اشک میریخت و همسرش هم حتی صدای گریش بلندشده بود برای همسرش
یه لحظه یاد خودمون افتادم
اشک توچشمم نشست ولی راهی بهش ندادم
زن رو به همراه بقیه پرستارها به اتاق عمل بردیم و من بیرون اومدم برای پیگیری و انجام کار های اداریش
اما با دیدن مردی که روی صندلی نشسته بود میخکوب شدم
شاید اشتباه بود اما عرق سرد روی پیشونیم نشست و ضربان قلبم شاید اغراق نباشه اگه بگم بالای ۵۰۰۰ رفت
ڪپے رماݧ حراـم❌
جہت مشاهده پیگرد قانونے و اݪهے دارد⚖️
نـویسـنده=خـانم حـدێث حیـدرپـور🌿
🍒
🌸🍒
🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒
🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒🌸🍒