🌾- البته من به مسئول مخابرات گردان گفته بودم موقع وارد شدن به عملیات یه جوری دست به سرش بکنه 🌾- در حین عملیات دیدم که غلام کنار بیسیم چی من نشسته 🌾- به "جواد" که بیسیم چی من بود با خشم نگاهش کردم و از حرکات چشم و ابرو هایم فهمید که چر اونو با خودش اورده ؛ با خجالت ، شونه هاشو را بالا انداخت و گفت کاری نتونستم بکنم ! اومد دیگه ! چی بگم؟ 🌾- چند روزی از عملیات گذشت و هرروز بچه یا مجروح می شدند و یا شهید و تعداد نیروهای گردان کمتر می شد ؛ اما معنایش این نبود که ماموریت ما هم کمتر شده و چه بسا فشار مضاعف می شد. 🌾- آخرین ماموریت در آخرین مرحله از عملیات . . . 🌾- الآن دو روز و نصفی است که در محاصره هسیتیم 🌾- بچه ها از دیروز آب ندارند ؛ توانی برای بچه نمونده و دیگه نایی ندارن . . . 🌾- شهدا رو کنار کانال ، پشت آشیانه های تانک های عراقی در کنار هم چیدیم و آماده برای بردن به عقب ! که هرگز محقق نشد. 🌾- بعثی ها با بمبارون کردن منطقه اعم از خمپاره های زمانی که مثل رگبار بارون روی آسمون بالای سرمون منفجر میشد. 🌾- شلیک خمپاره های 60 و 81 و 120 بعلاوه توپخانه عراقی ها که لحظه ای امون نمی دادند. 🌾- توپ مستقیم های تانک ها وتوپ های 106 و موشک ها ی کاتیوشا و . . . 🌾- توپ های مستقیم که هلی کوپترها می زدند و تو برگشت هم که توپ هاشون تموم میشد با مسلسل از بالا ما رو مورد هدف قرار داده بودند. 🌾- تیربارها و ضد هوایی و ....که کمترینش بودن 🌾- حالا دیگه مهماتمون هم تموم شده 🌾- شهید برونسی اون موقع فرمانده گردان عبدالله بود که پشت سر ما تو میدون مین گیر کرده بود. 🌾- با لطف حضرت زهرا (س)از میدون مین رد شده بود اما دشمن بعثی فشار می آورد تا به ما نرسه. 🌾- نزدیک ظهر بود دمای هوا دیگه رسیده بالای 55 درجه 🌾- نماز ظهر رو که خوندیم. 🌾- یه هویی انگار دشمن شد چند برابر 🌾- سه تانک از شمال به سمت غرب حرکت کردن تا دیگه کامل کلک ما رو بکنن 🌾- فقط 15 نفر موند بودیم. 🌾- شنیدم صدای بچه بلند شد با دست اشاره می کردن و فریاد می زدن : غلام ! غلام! غلام! . . . 🌾- اومدم روی آشیانه تانک دیدم داره با سرعت به طرف ما میاد ، یکی دو بار خورد به زمین ! درست تو دید مستقیم دشمن بود. 🌾- خودشو انداخت تو بغلم ! اول می خواستم بزنمش ، از خودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم دست بردار! غلام یه پهلوونه. 🌾- می دونستم پیامی ، خبری و یا یه چیز مهمی برام داره 🌾- نفس نفس می زد، تو دهنش پر از خاک بود. 🌾- لباس هاش پاره پوره شده بود از شدت موج انفجارهای پی در پی که کنارش اتفاق افتاده بود. 🌾- موهای فرفری و بورش بد جوری از شدت "لزجی" عرقی که کرده بود بهم کلاف شده بود. 🌾- لب هاش ترکیده بود و هی با زبونش اونارو خیس می کرد اما فایده ای نداشت ! کامش خشک شده بود. 🌾- گفتم : چیه غلام؟ 🌾- گفت : برونسی نزدیک و پشت سرمونه اگه اون دوتا تانک رو بزنیم ، ورق برمی گرده. 🌾- سرش داد زدم و گفتم : غلام می فهمی داری چی می گی ما حتی یک گلوله آرچی هم نداریم. 🌾- گفت :چند تا نارنجک به من بدین ! کارتون نباشه. 🌾- گفتم : دیوونه با نارنجک ! با نارنجک ! مگه عقل تو از دست دادی نمیشه با نارنجک به جنگ تانک رفت که ! 🌾- مصطفی از اون طرف با فریاد گفت : خب بهش بده ! - حتما در خودش می بینه که تانک ها رو بزنه ! ادامه👇👇👇