راوی : آزاده محسن اربابی فرد سربازی بود در اردوگاه اسرا به نام عَود. او مسئول بوفه اردوگاه بود. مسئول ایرانی اردوگاه به وی مبلغی پول داده بود تا از شهر موصل مقداری زولبیا خریداری کند. ایشان زولبیا را خرید و در ماه مبارک رمضان مصرف کردیم. چند سال بعد که روز آخر اسارت ما فرارسید سرباز عَود برای بچّه ها صحبت کرد و از همه حلالیّت طلبید. وقتی علّت را سؤال کردند گفت: ما مسلمانیم، شما هم مسلمانید. من از شما می خواهم تا مرا حلال کنید، آن سالی که پول به من دادید تا برای شما زولبیا بخرم صاحب قنادی در شهر موصل از من سؤال کرد: این مقدار زولبیا را برای کجا می خواهی؟ گفتم : من مسئول بوفه اردوگاهی هستم که اسرای ایرانی در آن زندانی هستند. شیرینی فروش متأثر شد و گفت: اینها را مجّانی ببر و از اسرا بخواه برای من دعا کنند، بویژه برای مادرم که تازگی فوت کرده است، چون دعای اسیر مستجاب می شود. هر چه اصرار کردم پول آن را نگرفت و آنها را مجّانی به من داد، امّا من به شما نگفتم و پول آن را خودم برداشتم. حالا از من راضی باشید. @shahidaneh_ir