هواپیما که از زمین کند، بغضم ترکید. این بار برای مظلومیت و تنهایی حسین گریه کردم. زهرا و سارا ساکت بودند و از پنجره تخم مرغی هواپیما به دمشق نگاه می کردند. زهرا که دید، بق کرده ام پرسید: راستی مامان از خواهر بزرگترمون زینب بگو.» سارا هم وارد گفت وگو شد: «تا حالا فرصت نشده که قصه زندگیت رو، برامون تعریف کنی. از کودکی هات بگو، و از ازدواج با بابا و تولد زینب.» دل ودماغ صحبت نداشتم با بی حوصلگی گفتم: «باشه برای بعد.» زهرا پرسید: «حتما میخوای به یادداشتهای اون روزها مراجعه کنی.» خنده تلخی کردم و بی حوصله گفتم: «برخلاف این چند ماه که هرروز اتفاقات رو توی دمشق مینوشتم، سی و هفتسال زندگی با حسین رو فقط تو دلم نوشتم.» سارا دست روی خطوط پیشانی ام گذاشت و با نرمی انگشت آن را کشید و گفت: «من میمیرم برای حرفهای دلی، قول بده رسیدیم به تهران، یادداشت های دلت رو برای ما بخون، باشه مامان؟!» جوابی ندادم حرف های زندگی با حسین نگفتنی و نهفتنی بود. دخترها لبریز از اشتیاق، منتظرجواب بودند. هواپیما از میان ابرهایی که رعدوبرق میزدند، بالا رفت. یاد شلیک توپ و تانک در خیابانهای دمشق افتادم که به اشتباه فکر میکردم رعد و برق است. دخترها غم را در چهره ام میدیدند و دوست داشتند که رشته اندوه زده ذهنم را پاره کنند. گفتم: «میدونید که با خاطره گویی میونه خوبی ندارم.» هواپیما که از آسمان سوریه خارج شد. به دخترها که همچنان منتظر پاسخ بودند، گفتم: «خاطراتم رو از کودکی تا امروز می نویسم.» با خودم درگیر بودم. یک گوشه دلم به نوشتن بود و یک گوشه آن به سکوت. ⬅️ادامه دارد.... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷