🇮🇷🇮🇷 مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و ششم فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۴) ... اولین گشت راپشت روستای "جگرمحمدعلی" رفتیم. من در کنار پیرمردی به شناسایی مواضع دشمن می‌رفتم که حکم بابابزرگم را داشت. در میان گروه ما جعفر همه کار بود. مرحله به مرحله مشاهداتش را روی کاغذ می‌نوشت. وقتی مطمئن می شد دشمن از حضور ما بویی نبرده‌ است، بی‌سیم را روشن می‌کرد و از خمپاره‌ی مستقر در شهرک می‌خواست گلوله بفرستد. دیدن گلوله روی قراویز از بغل و عقب مرا‌ به هیجان و شوق می‌آورد. به خصوص وقتی گلوله‌های خمپاره یکی یکی و دقیق روی سنگرهای دشمن فرود می‌آمدند. در گشت بعدی تا پشت قراویز رفتیم تا جایی که پیکر زیر آفتاب مانده شهدای ۱۱ شهریور را می‌دیدیم. در یک شناسایی دیدبان مستقر در خط به مسئول گروه خبر داد که یک تیم گشتی دشمن، راست به سمت شما می آید. ما باید برمی‌گشتیم اما از همان مسیری که آنها می‌آمدند. تمام تلاش ما این بود که درگیر نشویم اما اگر همین راه را ادامه می‌دادیم مقابل هم سبز می‌شدیم. آخرالامر با هدایت دیده‌بان از سمتی آمدیم که با دشمن روبرو نشویم. همه چیز داشت خوب تمام می‌شد که پیرمرد گروه دستش رفت روی ماشه و یک تیر کلاش به هوا فرستاد. آیا گروه عراقی بر می گردند؟ عراقی‌ها صدای تیر را در نزدیکی خود شنیده بودند اما انگار آنها به سمت مواضع خودشان فرار می‌کردند و ما به سمت مواضع خودمان. اینکه از خط خودی بگذارم و مسیر راه برای عبور نیروهای خودی در شب عملیات را شناسایی کنم، برایم آرامش بخش بود. فضای معنوی این گروه شناسایی نیز مشابه فضای معنوی گروه شناسایی در مریوان بود. از گشت که برمی‌گشتند یکی یکی در اتاق های شهرک المهدی از چشم پنهان می‌شدند و با خدا خلوت می کردند. بالاخره عموم رزمندگان، بچه های گشت و شناسایی را به جسارت و نترسی می‌شناختند و همین جا بود که شیطان، سراغ انسان می آمد. بعد از ۴۵ روز برای ادامه درس در همدان با جبهه سرپل‌ذهاب و همه خاطراتش خداحافظی کردم. ◀️ ادامه دارد ... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷