🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_اول
#قسمت ۷
پدرم دارن خونه میسازن. فعلاً اوضاع مالیشون مساعد نیست. باید یه مدتی بگذره، داداشم بره سرکار تا بتونه از پس مخارج زندگی بربیاد.»
آقامصطفی گفت: «درسته در حال حاضر من نه درآمدی دارم و نه پساندازی؛ اما پیامبر اکرم" ص"فرمودند؛
هر کس از ترس فقر ازدواج نکنه، نسبت به لطف خداوند بدگمان شده. »
پدرم گفت: «بر شکاکش لعنت!»
لیلاخانم گفت: «اگه زینبخانم هم تمایل دارن، یک شب خدمت برسیم بیشتر صحبت کنیم.»
مادرم گفت: «اجازه بدین با برادرهاش مشورت کنیم، بهتون خبر میدیم.»
به خواهرم که کنارم نشسته بود گفتم: «کبری بگو زینب قبول داره!»
کبری سری جنباند و گفت: «چه عجولی دختر!»
گفتم: «بگو من بدم میاد از ناز آوردن!»
گفت: «الان ساکت باش. هیچی نگو. دارن نگاهمون میکنن. خودت رو جدی نشون بده.»
من نمیتوانستم چیزی را که در دلم بود، در چهرهام برعکس نشان دهم. گفتم: «شاید از دستمون بره!»
کبری با طعنه گفت: «کجا رو داره بره؟! نگران نباش.
برمیگرده.»
شب خیلی خوبی بود. خیلی منتظر این لحظه بودم. دست به دامن مامانم شدم.
گفتم: «مامان بگو زینب قبول داره.»
مادرم چشمغرهای رفت: «من نمیفهمم تو به کی رفتی!»
هنگام خداحافظی، پسرعمویم گفت:
«تا یکی دو هفتۀ دیگه زینبخانم فکراشون رو بکنن، بعد جواب بدن.»
میخواستم بگویم من فکرهایم را کردهام، تشریف بیاورید، که آبجیام گفت: «اگه حرف بزنی وای به حالت!»
مادرم گفت: «باشه، خبر با ما.»
بیرون که آمدیم، به مادرم گفتم: «شما که میدونستین من همچین شرایطی رو، همچین شخصیتهایی رو میپسندم. من که بهتون گفته بودم با هر کسی حاضر نیستم ازدواج کنم، چرا جواب ندادین؟»
مادرم گفت: «رسم اینه که باید یکی دو هفته بعد جواب بدیم.»
گفتم: «ول کنین این حرفها رو. بدم میاد از رسم و رسومات. شاید شما ناز آوردین،، اونا پشیمون شدند. بعد چهکار کنیم؟»
مادرم با دلسوزی گفت: «تو الان بچهای. نمیفهمی. یک سری چیزها بعداً تو زندگیات تأثیر میذاره.»
ده روز طول کشید تا ما جواب دادیم. برای من روزهای خیلی سختی بود. هر روز از مادرم می پرسیدم: «زنگ نمیزنین؟»
مادرم میگفت: «نه. اونا باید زنگ بزنن.»
پدرم هر سال محرم مراسم تعزیه برگزار میکرد و تاسوعا حلیم میداد. هر روز برای نماز صبح بیدارمان میکرد، ولی زیاد سخت نمیگرفت که مثلاً حتماً چادر بپوشیم یا آهنگ گوش نکنیم. از داماد خیلی حزباللهی هم خوشش نمیآمد؛ اما دربارۀ آقامصطفی چون من گفته بودم فامیلش با ما یکی است و از خون هم هستیم، نرم شده بود.
گمانم روز دهم بود که لیلاخانم زنگ زد. مادرم در این ده روز بارها با من صحبت کرده بود. میخواست مرا منصرف کند، اما وقتی اشتیاقم را دید که به جای کاهش، افزایش مییابد، سرانجام تسلیم شد و بااکراه اجازه داد که بیایند. بعد از اینکه گوشی را گذاشت. گفت: «زینب! برای بار آخر میگم.
به زندگی خواهرات نگاه کن. هر کدومشون یه خونه به نام خودشون دارن. تو رفاه زندگی میکنن. پدرت خانزاده است. این همه ملک و املاک داره. عجله نکن. برای تو خواستگارهای بهتری میاد.»
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷