یادش بخیرحدودا چهار پنج سال پیش بود...
بعد از چند سال که منتقل شدیم به محله ی دیگه داداش عارف رو دیدم (چندسال قبل درکوی قدس تو یه محل زندگی میکردیم)
وقتی از دور دیدمش به دوستم گفتم این پسره آشناست🤔
دوستم گفت: عه آره عارف کاید خوردس☺️
ازاون به بعد کارمون این بود که شبا بشینیم و باهم درمورد موضوعات مختلف صحبت کنیم 🙃🙂
بعد یه مدت نقطه ضعفاشو پیدا کردم فهمیدم که به یه سری چیزا حساسه😁
یه بار که باهم بحث میکردیم و دوتامونم گُر گرفته بودیم (البته همش شوخی بود) یادمه داداش عارف داشت با چه شوری از رشادت و دلیری دزفولی ها تو جنگ میگفت ومن از رشادت سوسنگردیها...
بحثمون نیم ساعتی طول کشید و اخرش اینقدر اذیت شده بود که یه لحظه بلند شد فهمیدم میخواد واکنش نشون بده بخاطر همون فرار رو ترجیح دادم😂
اون موقع من ۱۸ سالم بودو اون ۲۰ ساله دوتامون خسته شده بودیم و ایستادیم
اخرش بهش گفتم اقا بیخیال من تسلیم حق با توعه ولی یه جا انتقام میگیرم 😌
بعد از چند روز تماس گرفت و بهم گفت بریم فلان کافه و چای مهمونم کرد
(عاشق چایی و کباب بود❤️)
بعدش سوار ماشینش شدیم که برگردیم توراه یهو حس انتقامم گل کرد وگفتم کمی اذیتش کنم🤓
عارف شدیدا به کمر بند ایمنی حساس بود
استارت که زدبهم گفت کمربند رو ببند ؛ بستم ، ولی همین که حرکت کرد بازش کردم
فوری زد کنار گفت ببند 🙌
دوباره بستم؛ حرکت کرد مجددا بازش کردم
حدود چهارپنج دفعه این کار تکرار شد🤗
اخرشم داستان عوض شد و اون برنده ماجرا شد ، منو یه جایی پیاده کرد که اصلا ماشین گیر نمیومد🙃
همینطوری از همدیگه شوخی شوخی انتقام میگرفتیم تا رسید به جایی که دیگه کوتاه اومدم 🙈
اخر شب هوس کردیم بریم گلزار شهدا وتهدیدم کرد که باید خودت تنها برگردی
همونجا بهش قول دادم که دیگه اذیت کردن رو کنار بذارم و واقعا هم همینطوری شد 😊
تنها چیزی که تو زندگیم ، دیدم و باورم نشد بنرشهادتش بود...😔
توی فرودگاه منتظر پیکرش بودیم با خودم میگفتم کاشکی یه خبر بیاد که اشتباه شده و بگن داداش عارف زندست 😭❤️
عکس رفیق شهیدم❤️ تو قاب چشمامه هر شب❤️
جانم به این جوونا و❤️ جانم به لشکر زینب❤️
یا زینب ❤️به زینبیه حساسیم
یا زینب❤️ مرید حضرت عباسیم❤️
🌸کلنا فداک یا زینب(س)🌸
برای همیشه جاودانه شد...
@shahiydarefkayedkhordeh