📝 خاطره ای از شهید_آرمان_عزیز ❤️یکی از خصوصیات آرمان شوخ طبعی او بود یکی از دوستان آرمان به نام ساسانوارد مسجد شد هر کدام از بچه ها گوشه ای خوابیده بودند یه جای خالی پیدا کرد ودراز کشید. از شدت خستگی زود خوابش برد، اما بعد از دو سه دقیقه احساس کرد چیزی صورتش رو قلقلک دارد میدهد ازخواب بلند شد و دستی به صورتش کشید. به دستش نگاهی انداخت پر ازکف بود. نگاهی به دور و برش انداخت. آرمان رو دید که صابون به دست در گوشهای ایستاده. شروع کرده به غر زدن : (خسته ام؛چرا بیدارم میکنی،بذار بخوابم.)
بعد با ناراحتی بلند شد و به سمت شیرآب رفت. داشت دست هایش را می شست که دوباره آرمان صابون را مالید توی صورتش و گفت :(ناراحت نشی ازدستم.)سامان اخم هایش باز شد. لبخندی زدو گفت :(نه بابا!)آرمان صابون را کنار گذاشت :(پس اجازه بده خودم صورتت رو بشورم .)
سامان راضی به این کار نبود، اما هر کاری کرد آرمان کوتاه نیامد. شیر آب رو باز کرد و خودش صورت دوستش را شست. ✍برگرفته_از_کتاب_شهید_آرمان_عزیز🌷
@shahidarmanaliverdiiii
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯