😁لبخند
✅خاطره ای منتشر نشده از شهید ابراهیم هادی
با ابراهیم به دیدن یکی از رزمندگان ساکن روستای مسگر آباد تهران رفتیم. ما را به خانه اش دعوت کرد. یک سینی کاهو و شربت برای ما آورد.
من خیلی مودبانه چند تا برگ کاهو برداشتم و آرام خوردم. ابراهیم گفت: خیلی با کلاسی. اینجوری که کاهو نمیخورن. راحت باش.
بعد یکدسته کاهو را برداشت و خلاصه همه را توی دهانش فرو کرد. لپ های ابراهیم باد کرده بود و به زور میخواست کاهوها را بجود!
همان موقع پدر دوست ما وارد شد. به احترام ایشان بلند شدیم و سلام کردیم. ابراهیم دست داد و دست دیگرش را جلوی دهانش گرفته بود. اما با هر جمله ای که می گفت مقداری از کاهوها بیرون می ریخت!
وقتی بیرون آمدیم گفتم: راستی ابرام جون چه جوری باید کاهو خورد؟!
خلاصه تا مدت ها یاد آن روز که می افتادیم حسابی می خندیدیم.
💫راوی: برادر علی صادقی از همرزمان شهید
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi