شبی با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن، پایم به روی مین رفت. عراقی‌ها تیراندازی کردند و دوستانم که خیال میکردند شهیدشدم، مجبور شدند بدون من برگردند. 🔸خون زیادی از پایم رفته بود. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط میگفتم: یاصاحب الزمان ادرکنی. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. 🔹مرا به آرامی بلند کرد و از میدان مین بیرون برد و در گوشه‌ای امن روی زمین گذاشت. من دیگر دردی حس نمیکردم آن آقا به من گفت: کسی می‌آید و شما را نجات میدهد. او دوست ماست لحظاتی بعد ابراهیم هادی آمد و مرا به دوش گرفت و به عقب برد. شهید ابراهیم هادی 📚 خاطره شهید ماشاءالله عزیزی/کتاب سلام بر ابراهیم/ص۱۱۷ 🌹🍃🌹🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi