تو جبهه هم‌دیگر را می‌دیدیم، وقتی برمی‌گشتیم شهر، کمتر، همانجا هم دو سه روز یک بار را باید می‌رفتم می‌دیدمش، نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود، نگرانش بودم، هم نگران هم دلتنگ، نرفتم تا خودش پیغام داد «بگید بیاد ببینمش، دلم تنگ شده» خودم هم مجروح بودم، با عصا رفتم بیمارستان، روی تخت دراز کشیده بود، آستین خالیش را نگاه می‌کردم، او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم فرمانده لشکر؟ بی‌دست؟ یک نگاه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید، پرسیدم درد داری؟ گفت: نه زیاد، می‌خوای مسکن بهت بدم؟ نه، گفتم: هرطور راحتی، لجم گرفته بود، با خودم گفتم این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش درنمیاد. 🌷شهید حسین خرازی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidaziz_ebrahim_hadi