👇👇👇 💢بعد با صدای آرامی ادامه داد: انگار نه انگار کسی به نام بوده نمی خوام کسی از من حرفی بزنه هیچی.. 💢یه وجب از خاک زمین رو نمی خوام اشغال کنم. نمی خوام برا من مراسم بگیرند از من حرفی بزنند.. 💢دلم از این نوع صحبت کردن ابراهیم گرفت اما چیزی نگفتم. 💢ابراهیم این ها را گفت و رفت. 💢این اتفاق به صورت واقعی رخ داد. 💢بیست و پنج سال هیچ حرفی از ابراهیم نبود نه مراسم خاصی نه مزاری. 💢اما وقتی خدا بخواهد به کسی عزت دهد و او را بزرگ کند دیگران نمی توانند مانع شوند. 💢سال ۱۳۹۴ در تماس هایی که با گروه شهید هادی گرفته شد در سراسر کشور بیش از بیست مراسم سالگرد و یادواره برای آقا ابراهیم برگزار شد. 💢در یک مورد شخصی از شهرهای استان یزد تماس گرفت و گفت: من برای این شهید نذر کردم و مراسم سالگرد برای او برگزار کردیم سخنران و مداح.. بسیار عالی بود هزار نفر را شام دادیم. خدا می داند که چه برکاتی از این جلسه کسب کردیم.. 💢اما وقتی ابراهیم برای آخرین بار به جبهه رسید قرار بود عملیات والفجر مقدماتی آغاز شود البته با سر وصدای بسیار! 💢آخرین جلسه هماهنگی فرماندهان در دهلاویه بر قرار شد. 💢هر فرمانده همراه با یکی از نیروهای بسیجی لشکر خود راهی محل جلسه گردید. 💢حاج همت نیز که به ارادت داشت به حاج حسین الله کرم پیغام داد که حتما را همراه بیاور تا بعد از جلسه، دعای توسل را با همان سوز همیشگی بخواند. 💢جلسه بر قرار شد. بسیجی ها که بیشتر به عنوان راننده همراه فرماندهان به دهلاویه آمده بودند در بیرون از جلسه حضور داشتند. 💢ساعتی بعد شام آوردند. ظرف های نان و کباب وارد محل جلسه شد. 💢بعد هم نان و سیب زمینی برای بسیجی ها آوردند!! 💢بعد از شام، قرار بود ابراهیم وارد محل جلسه شود و دعای توسل را شروع کند. 💢اما همزمان با پذیرایی از فرماندهان صدای دعای توسل از بیرون محل جلسه شنیده شد! 💢ابراهیم همراه بسیجی ها دعا را شروع کرد. 💢بعد از شام هر چه به ابراهیم گفتند: که بیا و برای فرماندهان دعای توسل بخوان قبول نکرد. 💢او با ناراحتی می گفت: من دعای خودم را خواندم. 💢جلسه به پایان رسید و همه آماده بازگشت به محل قرار گاه و لشکرها شدند. 💢حاج حسین می گفت: وقتی سوار ماشین شدیم حرکت کردیم، یک بسته را به ابراهیم دادم و گفتم: برایت نان و کباب آوردم. 💢ابراهیم همینطور که پشت فرمان نشسته بود نان و کباب را از من گرفت و با دست دیگر از شیشه ماشین به بیرون پرت کرد.! 💢بعد هم گفت: من با بسیجی ها نان و سیب زمینی خوردم بگذار این غذا را حیوانات بیابان بخورند ! 💢چیزی نگفتم. 💢ابراهیم چند لحظه بعد گفت: تمام ما بسیجی هستیم وای به روزی که غذای بسیجی و فرمانده تفاوت داشته باشد، آن موقع کار مشکل می شود. 💢روز بعد آخرین هماهنگی نیروها انجام شد و حرکت گردان های لشکر حضرت رسول "صلی الله علیه وآله وسلم" به سمت پاسگاه های جنوبی فکه آغاز گردید. 🗣مرتضی پارسائیان